«من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من چند دقیقه کار دارم و زود بر میگردم. اما توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلاً یادم رفت زنم دم در منتظرمه.»
یکی از دوستان شهید عماد مغنیه تعریف میکند: سوار بر ماشین به خانه بر میگشتم که عماد را دیدم و سوارش کردم. میانه راه یادش افتاد چیزی جا گذاشته و فریاد زد که بایستم.
به گزارش فارس، یکی از دوستان ایرانی شهید عماد فایز مغنیه از فرماندهان حزبالله لبنان و معروف به حاج رضوان، تعریف میکند:
«سال ۱۳۶۴ بود که با عماد در تهران زندگی میکردیم. خانهای زیر پل حافظ داشتیم؛ محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس - دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود. تعدادی نیروی لبنانی را آن جا آموزش میدادیم. عصر یکی از روزها سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج میشدم که عماد را دیدم قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان میرفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه میروم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف میزدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمان گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت: «ای وای! من صبح با ماشین رفتم پادگان. وایسا ... وایسا ...» زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود با ماشین خودش برگردد. به حرکتم ادامه دادم که داد زد: «نگه دار ... نگه دار...» گفتم: «خب مسئلهای نیست. ماشینت توی پارکینگ پادگانه.
فردا صبح هم با هم میریم اون جا.» دوباره گفت: «نه، نه. زود وایسا. باید سریع برگردم پادگان.» با تعجب پرسیدم: «مگه چیزی تو ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟» خندهای کرد و گفت: «آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من چند دقیقه کار دارم و زود بر میگردم. اما توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلاً یادم رفت زنم دم در منتظرمه.» بدجور خندهام گرفت. زنش از صبح تا غروب در ماشین مانده بود. وقتی وایسادم گفت: «نخند! خب یادم رفت که با زنم رفته بودم پادگان.»