راه خروج بیمارستان از طریق راهروهای زیر زمینی را نشانمان دادند، سوار بر ونی با شیشههای دودی مخفیانه از محوطه خارجمان کردند و ما را به محل قرارمان با کارکنان سی بی اس رساندند. با طی فاصلهای قابل توجه به هتلی آرام و زیبا رسیدیم و آن جا گفت و گوی یک ساعتهی دلپذیری با لیز داشتیم.
کتاب «مهمان انقلاب» کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد.
به گزارش انتخاب، در بخشی از این کتاب آمدهاست: موقعی که بیشتر سروسامان پیدا کردم تصمیم به ضبط یک گفت وگوی تلویزیونی گرفتم. کریگ برتز گزارشگری خبری اهل تامپا که قبلاً با خواهرم کار کرده بود، در ویسبادن بود، قرار گذاشتیم همدیگر را در یکی از خروجیهای فرعی بیمارستان ببینیم که سروکلهی کس دیگری پیدا نمیشد. بنابراین، صبح زود اورکت تازهی نیروی هوایی و شلوار جین جدیدم را پوشیدم و در میان مه از در خارج شدم تا چند دقیقهای با کریگ صحبت کنم. او دربارهی روبان زردی که روی موهایم بود و کلاً دربارهی روبان زرد در امریکا سؤال کرد و من گفتم: رنگ زرد برای من تو تموم زندگیم معنای ویژهای خواهد داشت.
از این که حتی صبح به آن زودی چگونه یک دوربین و میکروفن به پنج شش دوربین و میکروفن تبدیل شد شگفتزده شدم، آنجا را به سرعت ترک کردم و به محیط امن بیمارستان برگشتم تنها مصاحبهی تلویزیونی دیگری که در آلمان انجام دادم همراه با آن بود. ما در برنامهی ویژهی شبکهی سی بی اس دربارهی بحران گروگانگیری، که مجری قدیمی و محبوبم لیز ترو تا آن را اجرا میکرد، شرکت کردیم. به نظرم حتی اگر چیزی برای گفتن نداشتم هم، فقط برای دیدن او به آنجا میرفتم.
راه خروج بیمارستان از طریق راهروهای زیر زمینی را نشانمان دادند، سوار بر ونی با شیشههای دودی مخفیانه از محوطه خارجمان کردند و ما را به محل قرارمان با کارکنان سی بی اس رساندند. با طی فاصلهای قابل توجه به هتلی آرام و زیبا رسیدیم و آن جا گفت و گوی یک ساعتهی دلپذیری با لیز داشتیم.
این گفتگو ضبط شد و بعداً گزیدهای از آن را برای یک برنامهی ویژهی تلویزیونی استفاده کردند بعد از صرف شامی سبک، ما را به بیمارستان برگرداندند.
خوش گذشت؛ باران عشق بود که در آن بیمارستان بر سروروی ما میبارید. تک تک پزشکان، خدمه و پیشخدمتهای کافه تریا ما را در آغوش میکشیدند و به ما کمک میکردند شناسایی فرستندهی آن همه گل، کارت پستال، نامه و هدیه که بر سرورویمان میریخت غیر ممکن بود؛ تیشرت، نوار موسیقی کتاب، زنگوله خوراکی عروسک و حتی چراغ.
رفتن به بخشهای دیگر و پخش کردن آن دسته گلها بین سایر بیماران چه قدر لذت بخش بود، یا رفتن به بخش زایمان و صحبت با مادرانی که تازه بچه به دنیا آورده بودند و دعوت شدن به اتاق نوزادان برای دیدن بچههای تازه متولد شده. یکی از پرستاران به شوخی گفت: «یکی شون رو بردار!» با خنده جواب دادم یکی بر میدارم، اما تو نیویورک که از هواپیما پیاده میشم چه توضیحی دربارهاش بدهم؟ همهی کارکنان زدند زیر خنده بیمارستان برایمان یک مراسم همگانی شکرگزاری هم در نمازخانه برپا کرد.
آن جا با برخی از کشیشانی که در آن ۴۴۴ روز از خانوادههایمان پشتیبانی کرده بودند ملاقات کردیم و برای اولین بار توانستم با سایر افراد گروهمان از جمله کلنل شیفر، راکی سیکمان و بری روزن نیایش کنم. هر یک از ما تکهای از کتاب مقدس را خواند و دربارهی تأثیر و اهمیت ویژهای که این متون برایمان داشت صحبت کردیم سرانجام در میان همهمهی خبرنگاران و تعداد زیادی از اهالی بیمارستان، که برایمان دعای خیر میکردند. با ویسبادن خداحافظی کردیم و برای رفتن به فرودگاه و سفر به خانه سوار اتوبوس شدیم جزئیات برنامهی بازگشتمان را برایمان توضیح داده بودند و قرار بود خانوادههایمان ما را در وست پوینت ملاقات کنند.
آخرین توصیههای پزشکی را در اختیارمان گذاشتند و برای گرفتن عکس دسته جمعی ژست گرفتیم. از آزادیمان لذت میبردیم و در آن خاک بیگانه هم احساس میکردیم در «خانه» هستیم. اما وقت آن رسیده بود که دوباره در کنار خانوادههایمان باشیم. پروازمان در شانون ایرلند توقف داشت و آنجا با نخست وزیر ایرلند، یکی از نمایندگان مجلس مسئولان فرودگاه و مردمی که جمع شده بودند ملاقات کردیم قرار نبود مصالح مطبوعاتی داشته باشیم، اما نخست وزیر بدون برنامهی قبلی دست من و آن را گرفت و به ملاقات مردمی برد که بیرون اجتماع کرده بودند.
در فرودگاه، میز پذیرایی با ساندویچ و قهوهی مطبوع ایرلندی چیده شده بود و برای خریدهای لحظهی آخر هم فرصت پیدا کردیم. انگشت حلقهام خالی به نظر میآمد، چون نتوانسته بودم زیور آلاتم را پس بگیرم. همیشه ناخودآگاه، موقع حرف زدن با دیگران، با انگشترهایم بازی میکنم؛ بنابراین یک انگشتر با نگین تراش خورده یک شال زیبای آبی رنگ و همین طور یک کلاه سفید خریدم تا سرم در ایالات متحده گرم بماند، بعد از آن هم یک پولوور گرم و هدایایی برای خواهرزادههایم خریدم به همهی ما زنگولههای کریستالی شهر و اتر فورد را هدیه دادند و قبل از بازگشت به هواپیما به من و آن گل هم دادند.