من آهنگ خارجی نمیفهمم، زور که نیست. یک مجله نوشته «سوسن شبیه میری ماتیو است، دو تاشان باری مردم کوچه و بازار میخوانند»، اما من نمیروم به زور ماتیو گوش بدهم، سعی میکنم آواز خودم را بهتر بخوانم...
در تیرماه ۱۳۴۹ گلاندام طاهرخانی با نام هنری سوسن (زاده ۲۱ خرداد۱۳۲۲ قصرشیرین –۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۳ لسآنجلس) خوانندهی کوچه و بازاری ایران، ۲۷ ساله و در اوج شهرت بود که پذیرفت با خبرنگاران مصاحبه کند.
به گزارش روزنامه اطلاعات، آهنگهای سوسن در این برهه از تمام صفحهفروشیهای شهر به گوش میخورد. او تصنیفهای عامیانه میخواند، از هر قشری مخاطب داشت و به خاطر چشمهای ریزش معروف شده بود به «سوسن کوری»؛ لقبی که تا آخر با او ماند. در ادامه مشروح گفتوگوی او را به نقل از اطلاعات به تاریخ ۹ تیر ۱۳۴۹ میخوانید:
میدانی که مورد توجه روشنفکرها واقع شدهای، به عنوان یک خوانندهی اصیل کوچه، آیا تا به حال به آنها فکر کردهای؟ یکی از شعرای جوان کتابش را به اسم تو نامیده، اوجی با نام «این سوسن است که میخواند» شعرهایش را چاپ کرده و شعر دیگری «بهشت شاهآباد» هم وصفی قدیمی از توست. مقالاتی که دربارهات روزنامهها و مجلات ادبی مینویسند میخوانی؟
من شنوندههای مختلفی دارم. دوست دارم آنها را طبقهبندی کنم: طبقهی خود من که از آهنگ خارجی سر درنمیآورد، تصنیفهای مرا و خوانندههایی مثل من را میپسندد. یک طبقهی دیگر هم داریم، روشنفکران که ایرانی بودن خالص برایش جالب است، جاز را میفهمد، صدای مرا هم میفهمد به من میگوید سوسن تو خوب میخوانی، برایش هم فرقی نمیکند که من بخوانم یا پیاف [خوانندهی فرانسوی کاباره]، کار خوب را دوست دارد. اما یک طبقه هست که آنها را طبقهی گمشده میدانم، نه مثل مناند نه مثل طبقهی بالا، سردرگماند هرجا که موقعیت خوبی است، خود را معرفی میکنند، دنبال مد هستند.
در من اگر یک خصلت خوب باشد، این است که متظاهر نیستم. من آهنگ خارجی نمیفهمم، زور که نیست. یک مجله نوشته سوسن شبیه میری ماتیو [خوانندهی فرانسوی]است، دو تاشان باری مردم کوچه و بازار میخوانند، اما من نمیروم به زور ماتیو گوش بدهم، سعی میکنم آواز خودم را بهتر بخوانم. از روشنفکران خوشم میآید، آنها بدون تظاهر به صدای من گوش میدهند؛ اما من سعی میکنم برای همینها بخوانم مردمی که دور و بر من هستند. (آدمهای توی حیاط را نشان میدهد) اینها صدای مرا، حرفهای مرا بهتر میفهمند.
فکر نمیکنی که شهرت خود را بین مردم، خیلی زود از دست بدهی؟
نه، من مردم را میشناسم، جزء آنها هستم، ممکن است بعدها کهنه بشوم، اما فراموش نمیشوم. سلیقهی آنهاست، ممکن است طبقهی بالا پس از مدتی دیگر مرا نپسندد. آنها دنبال مد میروند، اما طبقهی خودم هیچوقت، حرفهای من حرف آنهاست، غم و غصه که قدیمی نمیشود.
کسی که صفحهی تو را میخرد، شعرهای آهنگ را زبان حال تو میداند. در انتخاب آهنگ و شعر دخالتی داری؟
بله، من انتخاب میکنم یعنی سلیقهی من به سلیقهی مردم نزدیک است. آن شعرهایی که خودم بیشتر میپسندم، میبینم مردم هم آنها را میپسندند. من همیشه به شنوندههای خوم فکر میکنم که آنها چه شعرهایی را دوست دارند. ببینید آقا! مردم شعر ادبی دوست ندارند مثلا یک نفر از سر کار برمیگردد میخواهد رادیو را باز کند، خستگی از تنش در برود، یک صفحه بگذارد، خوش باشد، اما شعر ادبی و آهنگهای سنگین آنها را خستهتر میکند. آنها شعرهای ساده دوست دارند، آهنگ ساده، که بفهمند، حرف آنها باشد. حالا که شعرهای من گل کرده، خوانندههای سنگین آمدهاند تصنیفهای عامیانه میخوانند.
این خوب است، اما به طور مصنوعی نمیشود. من تصنیفهایی را میخوانم که هرکس دو بار شنید، یاد بگیرد، با خودش بخواند... چند تا نوازنده رادیو نظر داده بودند که آهنگهای سوسن شعرهایش سطح بالا نیست. خوب نباشد من که نیامدهام سطح بالا بخوانم. این صدای من است این هم آهنگهایم. وقتی از خیابان رد میشوم، صدای من از تمام صفحهفروشیها پخش میشود. حالا سطح بالا نیست نباشد.
دستگاههای ایرانی را میشناسی؟
سیزدهساله که بودم یک سال ردیف آواز خواندهام دلم میخواست بیشتر آواز بخوانم، اما بالاخره تصنیفهایم گل کرده تا موقعی که توی آدم چیزی اساسی نباشد، توی آدم چیزی نباشد، حرفش گیرا نمیشود. کار من خواندن است همین. باید ببینم مردم چه شعرهایی را دوست دارند، یعنی اول خودم چه شعرهایی را دوست دارم. وقتی از ته دل خواندم مردم هم خوششان میآید.
دربارهی جوانها چه فکر میکنی، نحوهی زندگیشان؟
عقیدهی هرکس برای خودش محترم است. آنها آزادند.
تو میپسندی؟
نه.
چرا؟
بیبندوبارند، آدم باید کنترل داشته باشد یعنی محدود باشد. زندگی بیبندوبار دوماهه آدم را خسته میکند. باور کنید من خودم را به خاطر یک حرف نابجا یا یک حرکت زشت که کرده باشم بعدا تنبیه میکنم. دوست دارم مردم مرا جدی بدانند. از این حالت خوشم میآید. توی خیابان که میروم دلم میخواهد در نظر مردم احترام داشته باشم، جلف نباشم. الان که اینجا نشسته بودم، پیش از آنکه شما بیایید دو زن چادری مرا نشان دادند گفتند این سوسن است. من خیلی خوشحال میشوم که در نظر آنها قابل احترام هستم. جوانها آزادند، اما از آنطور زندگی خوشم نمیآید.
عاشق شدهای یا هستی؟
چرا من نباید عاشق باشم؟ هرکس میتواند عاشق باشد. مگر فرق میکند؟
به خاطر این پرسیدم که غالبا در توی تاکسی یا یک کافه وقتی دربارهی تو صحبت میشود، شایعاتی هست که مردی عاشق او بوده و رفته، یا مثلا او عاشق یک جوانی بوده یا هست. خوب میدانی مردم کسی را که دوست دارند عادت دارند دربارهاش خیالبافی کنند، افسانه بسازند. این بود [که]پرسیدم.
خوب من عاشقپیشه هستم، اما عشق همیشه مرا به سوی تنهایی رنجآوری میکشاند. هرچه دور و بر من شلوغتر میشود، بیشتر احساس غربت میکنم. عاشق شدن کار مشکلی نیست، اما عاقبتبهخیر شدن سخت است. با چه کسی ازدواج کنم که مانع کارم نشود؟! وقتی که شهرت نداشتم راحتتر بودم، اما حالا توقعم زیاد شده است، از همه چیز. تازه من باید آوازم را بخوانم که بیشتر از همه چیز اهمیت دارد. باور میکنید پول و شهرت در زندگی من هیچ تاثیری نکرده است؟ حالا من فقط موقعی استراحت میکنم که روی سن هستم، بقیهی این زندگی همهاش مرارت است و کار. میفهمید که.