راننده تاکسی خط تهران ـ رشت وقتی فهمید دستبندی که در حوالی قزوین پیدا کرده، طلاست و ۱۰۰میلیون تومان ارزش دارد، تصمیم گرفت هر طوری شده صاحبش را پیدا کند. او برای این کار کیلومترها رانندگی کرد و در نهایت موفق شد امانتی را که در اختیار داشت، به صاحبش برساند و او را از نگرانی نجات دهد.
ابوالفضل قربانزاده، ۴۲ ساله است و اهل زیباکنار شهرستان رشت. ۲ سال است که با تاکسی سمندش در خط تهران-رشت کار میکند تا بتواند به گفته خودش در پایان روز، لقمه نان حلالی سر سفره ببرد و خرج زندگیاش را بدهد.
به گزارش همشهری، اما در یکی از روزهای خرداد بود که اتفاق عجیبی برایش رخ داد که بیشتر شبیه آزمون بود.
قربانزاده میگوید: روزش را درست یادم نیست، اما یادم است که از تهران به سمت رشت در حرکت بودم. مثل همیشه مسافر داشتم و وقتی به یکی از مجتمعهای پذیرایی و اقامتی نزدیک قزوین رسیدیم، برای زدن بنزین توقف کردم.
او ادامه میدهد: همیشه کارم همین است. چون در این فرصت هم مسافرانم میتوانند کمی استراحت یا خرید کنند و هم باک ماشین را پر کنم. آن روز وقتی بنزین زدم، منتظر ماندم که مسافرانم برگردند و تا برگشتن آنها تصمیم گرفتم از ماشین پیاده شوم که ناگهان دستبندی را کنار لاستیک ماشین دیدم. آن را از روی زمین برداشتم. وزنش زیاد بود حدس زدم که بدل است. با این حال به این سو و آن سو نگاه کردم، اما وقتی فردی را ندیدم که دنبال چیزی بگردد، مطمئن شدم که بدل است و ارزشی ندارد. با این حال آن را داخل جیبم گذاشتم و لحظاتی بعد با مسافرانم راهی رشت شدیم.
راننده ۴۲ ساله وقتی به رشت رسید و مسافرانش را پیاده کرد، راهی خانهشان در زیباکنار شد. همان شب بود که دستبدی را که پیدا کرده بود به همسرش نشان داد تا مطمئن شود که طلا نیست.
او میگوید: همسرم به دستبند نگاه کرد و گفت به نظر نمیآید بدل باشد. با این حال برای اطمینان تصمیم گرفتیم آن را به طلافروش نشان دهیم. فردای آن روز به طلافروشی رفتیم و مرد طلافروش گفت که دستنبد، طلاست. او میگفت که دستکم ۱۰۰میلیون تومان ارزش آن است. وقتی اینها را شنیدم، اولین تصویری که به ذهنم رسید، چهره نگران صاحب دستبند بود. اینکه اکنون در چه حالی است. خوب میدانستم که در این شرایط بد اقتصادی گم شدن طلای ارزشمند و گرانقیمت چه تاثیری در حال و روز صاحبش دارد.
او میافزاید: تصمیم گرفتم همه تلاشم را برای پیدا کردن صاحب دستبند انجام دهم. این بود که سار ماشین شدم به سمت همان مجتمعی راندم که نزدیک قزوین بود. دعا میکردم که شاید در آنجا نشانی از صاحب دستبند پیدا کنم.
راننده پاکدست وقتی به مجتمع پذیرایی رسید، یک راست سراغ مدیر آنجا رفت. امیدوار بود که صاحب دستبند طلا شماره تلفن یا آدرسی از خودش در آنجا گذاشته باشد و کمی بعد معلوم شد که حدسش درست بوده است.
او ادامه میدهد: وقتی از مدیر مجتمع پرسیدم که کسی یک دستبند طلا گم نکرده؟ نگاهی به من انداخت و گفت که چرا. زوج جوانی نگران و سراسیمه به آنجا آمده و خبر از گم شدن دستبند گرانقیمتشان داده بودند. آنها یک شماره تلفن از خودشان گذاشته بودند و وقتی تماس گرفتم، معلوم شد که همشهری ما هستند و اهل رشت. آنها وقتی فهمیدند که من دستبند را پیدا کردهام، چنان خوشحال شدند که نزدیک بود پشت تلفن گریه کنند. حتی الان هم شادیای را که در صدایشان موج میزد به خاطر دارم. من آدرس خانهام را دادم و وقتی به رشت برگشتم، به مقابل خانهام آمدند و بعد از دادن نشانی دستبند، آن را تحویلشان دادم.
راننده تاکسی پاکدست آن روز با همه اصراری که زوج جوان داشتند، هیچ مژدگانیای از آنها نگرفت، چرا که به گفته خودش: «معتقدم مال مردم دردی از زندگی هیچ کسی دوا نمیکند.»