کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد.
به گزارش انتخاب، هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است:
جنگ وقتی جهانی باشد، حتماً نباید کشورت در آن شرکت داشته باشد تا خودت را جزئی از جامعه در حال جنگ بدانی. مردم ایران نیز زمان جنگ جهانی دوم، گوش به اخبار جنگ سپرده بودند. اگرچه دولت ایران در جنگ اعلام بیطرفی کرده بود، اما کم بودند کسانی که باور داشتند ایران از جنگ در امان باشد. هوشنگ ابتهاج که آن روزها مقیم رشت بود، خاطرهٔ جالبی از جنگ جهانی دوم دارد: «من زمان جنگ – فکر نمیکنم کسی این کارو کرده باشه – یه نقشهٔ بزرگ کشیده بودم، خودم اون نقشه رو کشیده بودم و آنقدر هم نقشه کشیده بودم که دیگه حفظ بودم همه چی رو. نقشهٔ دنیا رو میکشیدم با همهٔ جزئیات. یه نقشهٔ بزرگ داشتم و به دیوار اتاقمزده بودم و هر روز خبرهای جنگ رو دنبال میکردم، مثلاً آلمانیها فلان جا رو گرفتن. یه سنجاق میزدم به اینجا و یه کاموای سرخ هم از اون بالا مثلاً مرز فنلاند وصل بود. این طوری من هر روز وقایع جبههٔ جنگ رو داشتم. هی این سنجاق رو جلو و عقب میبردم.»
«ببینید تو خونهٔ ما دایی من طرفدار آلمان بود، با تعصب دیوانهواری هم طرفدار آلمان بود. پدرم آدم ساکتی بود و معمولاً تو این ماجراها وارد نمیشد، ولی گاهی زیر لب میگفت که این انگلیسیها در نهایت پیروز میشن؛ در واقع او اعتقاد داشت که از پس انگلیس هیچ کس برنمیآد. من، تحت تأثیر فضای خونواده و پدر، شاید اولین نفری باشم که شعارنویسی رو دیوارو انجام دادم. ما یه حیاط بزرگ داشتیم با دیوارهای سیمانی، من رو دیوار مینوشتم: "پیروزی با متفقین است". داییم میدید لجش میگرفت. نوکر رو صدا میکرد که بیاین این نوشته رو پاک کنین. خب به من که چیزی نمیتونست بگه... یه مرتبه میدیدی ده نفر دارن دیوارها را میشورن. من هم لجوج! ... تا یه جمله رو میشستن، همونجا مینوشتم. داییم از عصبانیت میلرزید، ولی چیزی نمیتونست بگه. گاهی مینوشتم "مرگ بر نازی فاشیست"... طفلک داییم با اینکه فرنگیمآب بود، اما نمیتونست رادیو بگیره. منو صدا میکرد: امیر موشک خان! امیر موشک خان! بیا برای من رادیو برلین رو بگیر.»
آن روزها رادیو غنیمتی بود، اما پدر هوشنگ ابتهاج سه چهار سال پیش از تأسیس رادیو در ایران، سفارش داد از خارج برایش رادیویی آوردند، «آمریکایی بود؛ خیلی بزرگ و بلند و حجیم.»
سوم شهریور سال ۱۳۲۰ در تاریخ ایران یک روز معمولی نبود، نه که در روزهای دیگر یکصد سال اخیر اتفاق خاصی نیفتاده؛ هر روز از تاریخ این سرزمین آبستن حوادث ریز و درشتی بوده، اما بعضی روزها نقطهٔ عطفی است که در آن نطفۀ سرگذشت مردم آن روز و روزگاران بعد بسته شد.
سوم شهریور ۱۳۲۰ در اثنای جنگ جهانی دوم، نیروهای متفقین به بهانهٔ حضور مهندسین آلمانی در ایران و پایان دادن به احتمال نفوذ آلمان به ایران حمله کردند. دربارهٔ اینکه قوای روس و انگلیس به چه دلایلی ایران را اشغال کردند، بحثهای فراوانی مطرح بوده و مورخان و تحلیلگران دربارهاش بسیار نوشتهاند. اما ورود روسها از شمال و انگلیسیها از جنوب و غرب، نه تنها پایانی بود بر سلطنت رضاشاه، بلکه تجربهٔ تلخ اشغال کشور از سوی بیگانگان را برای ایران به همراه داشت. ارتشی که رضاشاه با سر و صدای بسیار سامان داده بود، حتی چند هفته هم نتوانست در مقابل قوای متفقین مقاومت کند.
در آن ایام هوشنگ ابتهاج که هنوز چهارده سالش تمام نشده بود، طیارههای روس را میدید که از آسمان زادگاهش رشت، بمب میریختند. نیروی دریایی ایران در بندر انزلی به طرفةالعینی ویران شد و نیروهای روس وارد شهرهای گیلان شدند. ابتهاج درباره سوم شهریور ۲۰ میگوید: «خانوادهٔ ما شهر رو گذاشتیم، رفتیم به یک ده، اسمش «سالک سار» بود. هر روز هم از شهر خبر میآوردن. پدرم سرپرستی این قافله را انجام میداد. زنهای چاقفامیل، مادرم چاق بود، خالهام چاق بود؛ با چه مصیبتی سوار اسب شدن، با بدبختی رفتیم ده. پدرم مسئول کل خانواده بود؛ داییم، خالهام و همهٔفامیل دیگه، آذوقهٔ همه رو فراهم میکرد.»
با رسیدن خبر انفعال و سقوط قریبالوقوع حکومت مرکزی، ناامنی مناطقی را که در آستانهٔ سقوط بودند، فراگرفت. مردم وحشتزده از شهر بیدفاع میگریختند. با اشغال کامل رشت، طبیعتاً روسها برای اثبات تسلطشان، برقراری امنیت را لازم میدیدند. ابتهاج میگوید: «هر روز خبر میرسید که شهر امن و امانه. این یک واقعیته. خوشبختانه یا متأسفانه؛ یعنی شهری که همیشه پر از گردنکلفتی و اوباشگری بود، امن و امان شده بود. هر جای شهر پر از زنجیر به دستها و چاقوکشها و اراذل و اوباش بود، ولی دورهای که شورویها اومده بودن، اونجا شایعه کردن که یک سرباز روسی رفته بازار از یک ساعتفروشی، ساعتی برداشته و پول نداده، شایعه کردن که سرباز رو تو سربازخونه تیرباران کردن. دکاندار دیگه شب در دکان خودشو نمیبست، اصلاً یک چیز افسانهای؛ شهر امن و امان و اصلاً کسی جرأت نمیکرد خطا بکنه. میگفتن: روسها شوخی ندارن. دزدی بکنی تیرباران میکنن.» (صفحات ۶۰ و ۶۱)