خود شاه نجات از مهلکه را اول به حساب مهارت و دوم معجزه گذاشت: «فوراً شروع کردم به یک سلسله حرکات مارپیچی تا مطابق یک تاکتیک نظامی طرف را در هدفگیری گمراه کنم. ضارب، مجدداً گلولهای دیگر شلیک کرد که شانۀ مرا زخمی کرد و آخرین گلوله در لولۀ تپانچۀ او گیر کرد و خارج نشد و من احساس کردم دیگر خطری متوجه من نیست و من زندهام.» اینها را در کتاب «مأموریت برای وطنم» نوشته. بعدتر علاوه بر غریزه و مهارت شخصی بر معجزه تاکید داشت. کما اینکه در مصاحبه با اوریانا فالاچی- در سال ۱۳۵۰ - میگوید: «من بهطور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازۀ غریزهام، قوی است.
مهرداد خدیر در هممیهن نوشت: ۷۵ سال پیش، ساعت ۳ بعدازظهر ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ پادشاه جوان ایران (که هنوز لقب آریامهر را برای او نساخته بودند) در مقابل دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران از اتومبیل پیاده شد تا در آیین چهاردهمین سال بنانهادن نخستین سنگ آن به دست پدرش (در ۱۵ بهمن ۱۳۱۴) شرکت کند، اما هدف ۵ گلوله فردی قرار گرفت که بهعنوان خبرنگار توانسته بود به شاه نزدیک شود و از روی پلکان به او شلیک کرد. سه گلوله به کلاه شاه اصابت کرد، چهارمی تنها بالای لب او را خراشید و پنجمی گیر کرد و محمدرضا به شکل بسیار حیرتآوری از مرگ حتمی جست. با اینکه فریاد زده بود «نکُشیدش و زنده بگیریدش» و ضارب تسلیم شده بود، اما هدف گلوله نظامیان قرار گرفت و درجا کشته شد.
نام او «ناصر فخرآرایی» بود و گفته شد کارت خبرنگاری روزنامۀ «پرچم اسلام» در جیب او بوده و در عین حال با حزب توده هم سر و سِرّ داشته و بر این اساس حزب توده ایران را به طراحی و اجرای ترور متهم کردند. طی ۷۵ سال گذشته دربارۀ آمران و عاملان ترور نیمۀ بهمن سناریوها و فرضیهها و ادعاهای مختلف مطرح شده که پررنگترین آنها دخالت حزب توده است. این در حالی است که درست همان موقع میتینگی یه یاد دکتر تقی ارانی برپا بود و حزب توده محدودیتی نداشت تا دست به این کار بزند.
۱
این گمانه مطرح شد که کار حزب توده بوده و به همین خاطر حزب توده را منحل کردند و رهبران حزب را هم به زندان انداختند. همه میدانستند شورویها ۷ سال قبل و در شهریور ۲۰ به رضاشاه هشدار داده بودند به تهران برسند و او قدرت را ترک نکرده باشد پوست او را خواهند کند و رضاشاه سراسیمه تهران را به سوی اصفهان ترک کرد تا به چنگ نیروهای شوروی نیفتد که از ۲۰ روز قبل وارد خاک ایران شده بودند. محمدرضا پسر همان شاه بود و رابطه حزب توده با اتحاد شوروی هم آشکار. با این حال هیچ سندی دایر بر ارتباط تشکیلاتی فخرآرایی با حزب توده به دست نیامد.
در مستند تازهساختهشدۀ «فرار از قصر» به کارگردانی احسان عمادی که هفته گذشته در «هممیهن» به تفصیل و از چند زاویه به آن پرداخته شد، فرضیه دیگری مطرح شده که براساس گفتههای عبدالله ارگانی است و اینکه صبح ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ ناصر فخرآرایی با او بوده است. در فیلم گفته میشود کیانوری تنها عضو کادر رهبری حزب توده بوده که از این ترور اطلاع داشته، اما چیزی در این مورد به اعضای کمیته مرکزی حزب نگفته بود و بهخاطر همین در اولین گردهمایی رهبران حزب در مسکو شماتت شد، اما ترجیح دادند پرونده بسته شود.
به نقل از ایرج اسکندری هم در این مستند گفته میشود: «کیانوری تکروی بزرگی کرد و باعث شد حزبی با فعالیتهای علنی به حزبی مخفی تبدیل شود.» این در حالی است که مجازات چنین خبطی نمیتواند سکوت و گذشت و ارتقا تا رهبری حزب باشد. بخشهایی که از عبدالله ارگانی نقل شده احتمالاً براساس کتاب «۵ گلوله برای شاه؛ گفتوشنود محمود تربتی سنجابی با عبدالله ارگانی- انتشارات خجسته» است که در آن میگوید: «قبل از سال ۱۳۲۷ بود که من معاون انتظامات حزب [توده]شدم. دولت مترصد بود به نحوی کلک حزب را بکند. گاه به گاه مأمورین شهربانی به بهانهای میآمدند اعضا را بیرون میکردند و به بازرسی میپرداختند، یا از درون اتومبیل به داخل حزب شلیک میکردند. من به کیانوری گفتم: روشن است که تا دو سه ماه دیگر، دَرِ حزب بسته خواهد شد، به فکرم رسیده است اگر شاه را بکشیم، جنگ و کشمکش بین صاحبان قدرت درمیگیرد و در نتیجه، یکی دو سالی، ما را به حال خود گذاشته کاری به کار حزب نخواهند داشت... کیانوری در برابر پیشنهاد من، ابتدا گفت: چطور و چگونه؟ گفتم: من کسی را سراغ دارم که بتواند کلک شاه را بکند. بعد گفت: من موضوع را در کمیته مرکزی مطرح میکنم، ولی تا کمیته مرکزی نظری ندهد، شما حق ندارید کاری انجام دهید، اگر اقدامی بکنی، پدرت را درمیآورم... تقریباً بیست روز از گفتوگوی من با کیانوری گذشته بود که مرا به دفترش احضار کرد و گفت: من موضوع را با اعضای کمیته مرکزی مطرح کردم، آنان معتقدند در این مملکت ممکن است مسائل مختلفی پیش بیاید که به ما ارتباطی ندارد. بدین ترتیب او جواب صریح به من نداد، ولی تلویحاً موافقت کرد و من دوباره از او پرسیدم: پس شما موافقید؟ و او جواب داد: گفتم به ما مربوط نیست، هرکاری دلتان میخواهد بکنید...» (ص ۸۵ ـ ۸۴)
۲
فرضیه دوم این است که کار کاشانی بوده. چرا؟ چون روزنامه پرچم اسلام حامی او بود و فخرآرایی با کارت خبرنگاری این روزنامه وارد دانشگاه شده بود. بر همین اساس آیتالله را مدتی به حبس انداختند و بعد به قلعه فلکالافلاک و لبنان، تبعید کردند. این فرضیه، اما سست بود و کاشانی هم به ایران بازگشت.
۳
از نظر برخی، اما کار رزمآرا بوده، چون قصد داشته پس از مرگ شاه کودتا کند و قدرت را در کف خود بگیرد. با این فرض که انگلیسیها تن دادن به محمدرضا به جای پدر را به خاطر شرایط خاص سال ۱۳۲۰ میدانستند و بعد از رفع اضطرار به دنبال فرد مقتدری مانند رضاشاه بودند و رزمآرا گزینه مناسبی بود.
۴
«کار خودشان بوده!» هم از گزینههای همیشگی در هر قضیه است و از جمله در این فقره. به این معنی که یک نمایش و سناریو بوده تا شاه، محبوب شود و بتواند جایِ پای خود را محکم و رقبا را حذف کند و از ابتدا قرار نبوده شاه کشته شود. البته مشخص است خود او خبر نداشته، اما دیگرانی که از حذف رقبا در پی ترور منتفع میشدند، خبر داشتند. با این فرض اطرافیان و دیگران با آن تیر نمیخواستند شاه جوان و ضعیف را بکشند بلکه آن ۵ تیر نه به قصد شاه جوان که علیه سه هدف دیگر بود: رزمآرا و تودهایها و کاشانی و به خاطر همین فخرآرایی را زنده دستگیر نکردند تا ماجرا لو نرود.
۵
«کار دختر باغبان سفارت انگلیس بوده!» اینکه جوان مذهبی اهل عشق و عاشقی آن هم با دختر باغبان سفارت انگلستان بوده، موضوع را آنقدر جذاب میکند که شاید بعضی از کارگردانان مشتاق ساختن فیلم یا سریالی درباره آن شوند. خود شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم» مینویسد: «.. ضارب، با غضب بسیار اسلحه را بر زمین زد و میخواست فرار کند، ولی از طرف افسران و اطرافیان من محاصره شد و متأسفانه به قتل رسید و محرکین اصلی او درست معلوم نشدند. بعداً معلوم شد که وی با بعضی از متعصبین دینی رابطه داشته و در عین حال نشانههایی از تماس با حزب منحله توده به دست آمد. نکته جالب توجه اینکه معشوقۀ او دختر باغبان سفارت انگلستان در تهران بود... خون از زخمهای من مانند فواره میجست، ولی به خاطر دارم که در آن حالت میل داشتم به انجام مراسم آن روز بپردازم، ولی ملتزمین من مانع شدند و مرا به بیمارستان بردند و در آنجا به بستن زخمهایم پرداختند.»
با اینکه مشخص نشد کار کی بوده، اما دست به این اقدامات زدند:
اولین کار، اعلام حکومت نظامی و انتصاب سرلشکر احمد خسروانی به این سمت بود. روزنامۀ کیهان فردای آن روز و ۱۶ بهمن ۱۳۲۷ نوشت: «وقتی برای کشتن شاهِ مملکت، دستهبندی میشود چه کسی میتواند به استقرار حکومت نظامی اعتراض کند؟» در سایۀ همین حکومت نظامی، مجلس مؤسسان تشکیل شد و اختیارات شاه را افزایش داد.
پس از چند سال آزادی مطبوعات که خبری از توقیف و بازداشت نبود حکم توقیف روزنامۀ «پرچم اسلام» صادر شد و فضای سیاسی تغییر کرد.
دستگیری آیتالله کاشانی به خاطر ارتباط فخرآرایی با روزنامۀ پرچم اسلام و تبعید او هرچند کوتاه بود و چنانکه گفته شد هیچ قرینهای برای ارتباط کاشانی با ترور یافت نشد. خاصه اینکه محمدرضای سال ۲۷ با شاه بعد از ۳۲ کاملاً متفاوت بود و مرجعیت و روحانیت شیعه نگران به قدرت رسیدن کمونیستها در غیاب شاه بودند.
اعلام انحلال و غیرقانونی بودن حزب توده و به انحلال هم بسنده نکردند و رهبران حزب را به زندان انداختند و برخی مانند احسان طبری و فریدون کشاورز مخفی شدند. نورالدین کیانوری، مرتضی یزدی، حسین جودت، عبدالحسین نوشین، نورالدین الموتی و دانش نوبخت از جمله چهرههای ارشد حزب بودند که بازداشت و بعضاً به زندانهای طویلالمدت محکوم شدند. برخی از این افراد البته موفق به فرار از زندان شدند و مستندی که بهتازگی ساخته شده (فرار از قصر/ احسان عمادی) به همین داستان پرداخته است. کلوپها و اموال حزب هم مصادره شد.
اندکزمانی بعدتر مجلس مؤسسان را تشکیل دادند و حق انحلال مجلس شورای ملی با شروطی به شاه داده شد.
با این همه بیش از هر شخص دیگری رزمآرا در مظان اتهام بود. با این حال نهتنها حذف نشد که سال بعد به نخستوزیری رسید و سال بعدتر خود او در تروری مشکوک، کشته شد. تروری که باز معلوم نشد کار چه کسی بوده هرچند که خلیل طهماسبی بهعنوان ضارب معرفی شد. اگر انگشت اتهام به جانب غایب مراسم- ساعد مراغهای نخستوزیر- نیست جدای شخصیت او به این خاطر است که در آن روز در بستر بیماری بود. او بعداً نوشت: «رزمآرا میخواست از این جریان استفاده کند و با حذف شاه، کاشانی و حزب توده، او همهکاره میشد.» پارهای بر این باورند که هدف اصلی این بود که انگلیسیها میخواستند شاه جوان را بترسانند و موفق هم شدند. قرار نبود کشته شود و نشد. قرار بود بترسد و ترسید.
خود شاه البته نجات از مهلکه را اول به حساب مهارت و دوم معجزه گذاشت: «فوراً شروع کردم به یک سلسله حرکات مارپیچی تا مطابق یک تاکتیک نظامی طرف را در هدفگیری گمراه کنم. ضارب، مجدداً گلولهای دیگر شلیک کرد که شانۀ مرا زخمی کرد و آخرین گلوله در لولۀ تپانچۀ او گیر کرد و خارج نشد و من احساس کردم دیگر خطری متوجه من نیست و من زندهام.» اینها را در کتاب «مأموریت برای وطنم» نوشته.
بعدتر علاوه بر غریزه و مهارت شخصی بر معجزه تاکید داشت. کما اینکه در مصاحبه با اوریانا فالاچی- در سال ۱۳۵۰ - میگوید: «من بهطور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازۀ غریزهام، قوی است. حتی آن روز که مرا از ۶ قدمی هدف گلوله قرار دادند، این غریزهام بود که نجاتم داد. چون وقتی که آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غریزی به یک نوع چرخش دَوَرانی به دور خود مبادرت کردم و در یک لحظه قبل از آنی که او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناری کشیدم و گلوله به شانهام اصابت کرد؛ یک معجزه. فقط کار یک معجزه بود که مرا نجات داد. شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید تا این را بفهمید. بله، من بر اثر یک معجزه که توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود، نجات یافتم. البته میبینم که شما (خبرنگار ایتالیایی) دیرباور هستید.»
این اشاره هم خالی از لطف نیست که از مقطعی به بعد شاه دیگر اصراری نداشت در سالگرد دو ترور نافرجام (۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و ۲۱ فروردین ۱۳۴۴) در شکل وسیع مراسم شکرگزاری برگزار شود. چراکه احساس میکرد این ذهنیت را تقویت میکند که شاه را میتوان با ترور از میان برداشت کما اینکه حتی صحنۀ ترور ناصرالدین شاه قاجار به دست میرزارضا کرمانی هم از سریال «سلطان صاحبقران» دراوایل دهۀ ۵۰ حذف شد. این پرسش همچنان، اما بدون پاسخ مانده که چه کسانی آن تپانچه را به دست ناصر فخرآرایی دادند و گفتند «شاه را بکُش» یا گفتند «بزن، اما نکُش؟!» رازی که با مرگ ضارب به گور رفت و شاید تنها نقطه ضعف مستند «فرار از قصر» اصرار بر القای این گزاره باشد که شخص کیانوری بیاطلاع دیگران در آن دست داشته است.