شاه امید به بازگشت داشت و یک بار هم تجربه کرده بود. ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ رفته و ۶ روز بعد بازگشته بود. درحالیکه وزیر خارجۀ وقت ایران به سفارتخانهها دستور داده بود تصویر او را پایین بکشند و او را دیگر پادشاه ایران قلمداد نکنند. استعفا از سلطنت، اما به این معنی بود که دیگر امیدی ندارد و به همین خاطر میتوان گفت مهمترین دلیل او برای پرهیز از کنارهگیری در اوج انقلاب ۵۷ همین بود.
مهرداد خدیر، در هم میهن نوشت: در چهلوپنجمین سالروز خروج محمدرضاشاه پهلوی از کشور که سفری بیبازگشت بود، همچنان این پرسش قابل طرح و بررسی است که چرا کنارهگیری نکرد؟ مگر سه روز قبل از آن و در ۲۳ دیماه شورای موقت سلطنت یا شورای نیابت سلطنت را تشکیل نداده بود؟ چرا بهجای اعلام علنی و رسمی واگذاری امور به این نهاد و به قصد حفظ سلطنت، اصرار داشت «برای رفع خستگی و درمان به سفر خارج از کشور میرود» و به شورای سلطنت اشاره نکرد یا خود کناره نگرفت؟ درحالیکه ولیعهد هم در ۹ آبان ۱۳۵۷ به سن قانونی رسیده بود.
فضا البته بسیار رادیکالتر و انقلابیتر از آن بود که مردم بهجای محمدرضاشاه به ولیعهد ۱۸ ساله تن دهند و اساساً او در ایران نبود و بهعنوان گزینه مطرح نشد و پرسش مهمتر و جدیتر اینکه چرا حتی بعد از پیام ۱۴ آبان (صدای انقلابتان را شنیدم) کناره نگرفت؟ پیامی که به گفتۀ دکتر هوشنگ نهاوندی، رئیس دفتر فرح و وزیر علوم امکان عزل شاه با رأی مجلس شورای ملی را فراهم میساخت، زیرا در آن به خطاهای خود اذعان کرده بود؛ خاصه با آن تعبیر «دیگر تکرار نمیشود» که به منزلۀ اعتراف به خطا بود.
وقتی شاه بعد از پیروزی انقلاب بهمن ۵۷ و در پاناما هم حاضر نشد از ادعای سلطنت کناره بگیرد تا نه بهعنوان شاه تبعیدی یا شاه برکنار شده با انقلاب ضدسلطنتی بلکه به مثابه شهروند عادی اجازۀ ورود به آمریکا را پیدا کند بدیهی است که در ایران و قبل از ۲۲ بهمن هم به آن تن نمیداده است. در پاناما و مطابق آنچه هوشنگ نهاوندی نقل کرده «لِوید کاتلر» بهعنوان نمایندۀ ویژۀ رئیسجمهوری آمریکا با شاه دیدار و شرط پذیرش را اعلام کرد و وقتی شاه نپذیرفت فرستادۀ جیمی کارتر با شگفتی پرسید: چرا؟ شاه پاسخ داد: «برای اینکه در دایرۀ لغات ما کنارهگیری وجود ندارد. مگر در موارد بسیار بسیار ویژه. یا باید دیگری جای او را بگیرد یا سرش را از بدنش جدا کنند.» آن «مگر بسیاربسیار ویژه» را هم احتمالاً به این خاطر گفت که میدانست کاتلر کنارهگیری پدر در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ را یادآور خواهد شد که به سلطنت او انجامید.
با این نگاهِ انقلابی چنان که شاه صدای آن را بشنود و در یک سال چند دولت تغییر دهد وضعیت «بسیار بسیار ویژه» به حساب نمیآمده، اما اشغال ایران به دست روس و انگلیس چنین بوده است. شاه البته آن قدر زنده نماند تا ببیند که حتی پاپ رهبر کاتولیکهای جهان هم ممکن است استعفا کند و سنت چندصدساله را بشکند درحالیکه هر یک مدعی نمایندگی مسیح بودند و سابقه نداشت در یک زمان هم پاپ زنده بر واتیکان فرمان براند و هم جایی پاپ سابق، ولی زنده حیات داشته باشد. همچنین نبود تا ببیند امیر قطر را فرزند او کنار زد و او هم خود بعدتر کناره گرفت و به پسر سپرد.
در «دایرۀ لغات شاه» کنارهگیری از مقام سلطنت جایی نداشت هرچند میدانست در تاریخ ایران هم «شاه سلطان حسین» بوده که خود تاج کیانی بر سر محمود افغان گذاشت که عملاً به معنی تسلیم بود، ولی خیلیها آن را هم استعفا ندانستند کمااینکه برخی او را آخرین پادشاه صفوی نمیدانند. محمدعلیشاه قاجارهم بعد از اِعمال استبداد صغیر و به توپ بستن مجلس شورای ملی به دست قوۀ مقننه برکنار شد و احمدشاه هم در گشتوگذار اروپایی بود که سلطنت قاجار برافتاد و او استعفا نکرد که در این دایرۀ لغات، سلطنت ودیعهای الهی است و شاه، سایۀ خداست و سایه که به ارادۀ خود برچیده نمیشود.
اگر بخواهیم پنج دلیل مشخص را برای کنارهگیری نکردن از سلطنت حتی وقتی چمدانها را بسته و از خانوادۀ سلطنتی هم هیچکس قرار نبود در ایران بماند، بربشماریم، بر این نکات میتوان انگشت گذاشت:
اول اینکه شاه امید به بازگشت داشت و یک بار هم تجربه کرده بود. ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ رفته و ۶ روز بعد بازگشته بود. درحالیکه وزیر خارجۀ وقت ایران به سفارتخانهها دستور داده بود تصویر او را پایین بکشند و او را دیگر پادشاه ایران قلمداد نکنند.
استعفا از سلطنت، اما به این معنی بود که دیگر امیدی ندارد و به همین خاطر میتوان گفت مهمترین دلیل او برای پرهیز از کنارهگیری در اوج انقلاب ۵۷ همین بود.
دوم اینکه نمیخواست دچار سرنوشت پدر شود و به یاد داشت با او چه کردند. قول دادند اگر استعفا دهد کاری با او ندارند، ولی تا پای آنچه محمدعلی فروغی نوشته بود امضا گذاشت تهدید روسها را شنید که به قزوین رسیده بودند و گفتند قبل از آنکه وارد تهران شوند رضاشاه باید رفته باشد وگرنه پوست او را خواهند کند و به سرعت بار و بندیل را جمع کرد و روانۀ اصفهان شد.
سوم اینکه به دیگری باور نداشت و مشخصاً نمیدانست در صورت کنارهگیری باید امور را به که بسپارد؟ به ولیعهد جوان که در آمریکا بود و از خاطرات اسدالله علم برمیآید شاه مطلقاً امیدی به او نداشته است یا به فرح که معتقد بود گرداگرد او را روشنفکران چپ احاطه کردند و پیام ۱۴ آبان هم دستپخت آنها بوده است یا به شورای سلطنت که تنها بهخاطر آن تشکیل داد که شاپور بختیار مثل دکتر مصدق خود به سودای تشکیل آن نیفتد.
بیاعتمادی شاه به اطرافیان به حدی بود که وقتی هواپیمای شاهین به سوی آسمان مصر پرواز کرد از خلبان بهزاد معزی خواست کنار بنشیند و خود هدایت هواپیما را برعهده گرفت که بویینگ ۷۰۷ سفید و آبی بود و نه اینکه تصور شود میخواسته خودی نشان دهد بلکه نگران بود همان اتفاقی که در سال ۱۹۷۲ در مراکش افتاد؛ کودتای «محمد اوفکیر» رئیس سازمان امنیت علیه حکومت ملک حسن در ۱۶ اوت همان سال که البته نافرجام بود.
دلیل چهارم همان که در بالا و در آغاز اشاره شد و به «لوید کاتلر» در پاناما گفت: «در دایرۀ لغات ما کنارهگیری وجود ندارد مگر در شرایط بسیار بسیار ویژه.»
نکتۀ پنجم هم اینکه شاه به تشریفات و پروتکلها بسیار بها میداد و مشخص است نوع برخورد و حتی استقبال از شاه تبعیدی یا حتی خلع شده با شاه مستعفی متفاوت است.
این موضوع آنقدر برای او مهم بود که وقتی هوشنگ نهاوندی خواست بهجای آنکه ایران را ترک کند و راهی خارج از کشور شود تهران را ترک کند، اما در ایران بماند و شاه پرسید: کجا بروم. به کیش؟ نهاوندی میگوید: نه. به یک پایگاه نظامی. مثلاً پایگاه نیروی دریایی بندرعباس و در خانۀ فرمانده آن یا در ویلای خواهرزادهتان ناخدا شفیق و اگر اوضاع نامساعدتر شد، میتوانید به سرعت و با هلیکوپتر از تنگۀ هرمز بگذرید و خود را به عمان برسانید.
تصور میکنید شاه در مقابل چنین پیشنهادی که یک ایدۀ بینابین در میان ترک کشور و ماندن در تهران بود چه واکنشی نشان داد؟ پرسید: تشریفات نظامی چه میشود؟! وقتی تعجب نهاوندی را دید اضافه کرد: دکتر صدیقی هم پیشنهاد شما را داشت، ولی به خاطر همین تشریفات نظامی رد کردم!
به عنوان دلیل سوم در پرهیز از کنارهگیری میتوان گفت شاه حس میکرد همه چیز را باخته و تنها همین عنوان مانده و آن را نباید از دست بدهد. این جملۀ پدرش مشهور است که «من تاج احمدشاه را بر سر نگذاشتم. تاج بر زمین افتاده بود. برداشتم سرم گذاشتم. درحالیکه بهدنبال جمهوری بودم و وقتی نشد تاج بر زمین افتاده را برداشتم.» با این سابقه محمدرضا نمیخواست تاج را بر زمین بگذارد. کسی البته منتظر نبود تا بر سر بگذارد.
در بند اول اشاره شد که مایل به تکرار برخی اتفاقات نبود. در سال ۱۳۳۲ وقتی ایران را ترک کرد در بغداد سفیر ایران نیامد. چون وزیر خارجه (دکتر فاطمی) اعلام کرده بود او دیگر پادشاه ایران نیست. سفیر ایران در رم هم نهتنها نیامد بلکه دستور داد اتومبیل ملکه ثریا را توقیف کنند، چون متعلق به دولت است و او دیگر ملکۀ ایران نیست.
به همین خاطر وقتی دکتر عباس نیّری سفیر ایران در مصر به آسوان آمد بسیار ذوق کرد درحالیکه دولت بختیار هم به سفارتخانهها اعلام کرده بود نهاد سلطنت در اختیار شورای نیابت یا شورای موقت است و ملزم به استقبال رسمی از شاه نیستند.
در میانۀ ناهار، اما برای اینکه پذیرایی سفیر ایران در مصر را با نوع مواجهۀ سفیر ایران در رم در ۲۵ سال قبل مقایسه کند، شروع کرد به بیان همان خاطره و بدگویی از نظامالسلطنه خواجه نوری سفیر آن روز در رم و دید که همسر نیری چهره در هم کشید و کمی بعد از سالن خارج شد. تا بیرون رفت: امیر اصلان افشار رئیس تشریفات دربار به شاه گفت: اعلیحضرت! همسر آقای دکتر نیری دختر آقای خواجهنوریاند و شاه بسیار خجالتزده شد و وقتی خانم برگشت به او گفت «من از شما معذرت میخواهم». این را کسی میگفت که نهتنها عادت به معذرتخواهی اینگونه نداشت بلکه به جای «من» از ضمیر «ما» استفاده میکرد.
با این اوصاف روشن است که شاه بعد از ۲۶ دی هم خود را پادشاه ایران میدانسته درحالیکه امور را به شورای سلطنت سپرده بود.
اعضای این شورا ۹ نفر بودند:
۱. شاپور بختیار نخستوزیر که قبل از آن بهعنوان عضو ارشد جبهه ملی منتقد شاه و از امضاکنندگان نامه سرگشاده یا سرگشوده خرداد ۱۳۵۶ همراه با کریم سنجابی و داریوش فروهر در توصیه به برگزاری انتخابات آزاد و تغییر دولت بود. (هرچند شاه تحت فشار آمریکا به تغییر هویدا بعد از ۱۳ سال نخستوزیری با تبعیت محض رضایت داد، اما به جای آنکه یک چهره سیاسی و ملی را نخستوزیر کند یا با برگزاری انتخابات آزاد این مجال را فراهم سازد، جمشید آموزگار تکنوکرات را نخستوزیر کرد و به اسدالله علم گفت دیگر زیر بار امثال علی امینی نمیرویم. این بادامزمینیفروش -کارتر- هم جانافکندی نیست. یک سالونیم بعد، اما با شورای سلطنت زیر بار پیشنهاد علی امینی رفته بود.)
۲. محمد سجادی، رئیس مجلس سنا
۳. جواد سعید، رئیس مجلس شورای ملی
۴. سناتور محمد علی وارسته با سابقه عضویت در هیئت خلع ید در دوران دکتر مصدق
۵. عبدالله انتظام، مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران
۶. عبدالحسین علیآبادی، دادستان کل سابق و عضو هیئت خلع ید در دوران دکتر مصدق
۷. ارتشبد عباس قرهباغی، رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران
۸. سیدجلالالدین تهرانی با سابقه یک دوره نیابت تولیت آستان قدس رضوی (در آن زمان ۷۲ ساله)
۹. علیقلی اردلان، وزیر دربار
اعضای این شورا در نخستین جلسه سیدجلالالدین تهرانی (و در واقع طهرانی) را که سنوسالدارتر و دارای رابطه بهتر با نیروهای مذهبی بود به ریاست شورای سلطنت برگزیدند و نیابت را هم به سناتور وارسته سپردند که سوءشهرت نداشت.
۲۳ دی شورای سلطنت تشکیل شد. ۲۶ دی شاه رفت و ۲۸ دی رئیس شورا برای مذاکره با آیتالله خمینی رهسپار پاریس شد.
نهتنها رفت که مجذوب امام خمینی شد و به هر دو شرط امام تن داد و نهتنها از ریاست شورای سلطنت استعفا کرد که آن را غیرقانونی هم دانست و بر پایان سلطنت مهر تایید زد.
بعد از او علیقلی اردلان هم استعفا کرد و محمد سجادی هم اعلام کرد در جلسات شرکت نمیکند و همین باعث شد بعد از انقلاب به سرنوشت دو رئیس مجلس سال ۵۷ (عبدالله ریاضی و جواد سعید) دچار نشود.
جالب اینکه سید جلال در پاریس دو متن نوشت. یک بار تنها از عضویت و طبعاً ریاست شورای سلطنت و متن نامه را با دستخط خود و بدون آنکه روی کلمات نقطه بگذارد منتشر کرد، ولی مقبول رهبر انقلاب نیفتاد، چون ننوشته بود غیرقانونی است. تصویر نامه در کتاب خاطرات دکتر ابراهیم یزدی منتشر شده است. نوبت دوم، اما شورای سلطنت را غیرقانونی اعلام کرد و موفق به دیدار با امام شد درحالیکه به یک شهروند عادی بدل شده بود!
بختیار از این وضعیت ناراضی نبود، چون میخواست از خلأ به نفع خود استفاده کند و حالا نهتنها شاه دیگر در ایران نبود که عملا نهاد سلطنت متولی نداشت و بختیار میتوانست جمهوری مورد نظر یا حکومت سوسیالدموکراسی خود را اعلام کند. منتها اولاً به حمایت ارتش نیاز داشت و ثانیاً بازنگشتن امام خمینی.
به همین خاطر از دکتر منوچهر رزمآرا وزیر بهداری خواست تا پاریس است سری به نوفللوشاتو بزند و ببیند اوضاع چگونه است؟
رزمآرا پزشک بود و پدر داماد امام (آیتالله اشراقی) را میشناخت و فرد موجهی بود. همان شب از پاریس با بختیار تماس گرفت و گفت: «آقای دکتر! این پیرمرد عادی نیست. چشمهایش را که دیدم دانستم عادی نیست.»
بختیار، اما در پاسخ گفت: منوچهر! اگر وضع عادی بود سراغ من و تو نمیآمدند. دکتر رزمآرا، اما دوباره گفت: وضع را نمیگویم. این پیرمرد را میگویم.
بختیار چارۀ دیگری اندیشید. از جواد خادم خواست نامهای تنظیم شود و علیقلی بیانی نوشت با این خطاب: «پیشوای بزرگ روحانی و رهبر عالیقدر اسلامی حضرت آیتاللهالعظمی سیدروحالله خمینی.» در این نامه از رهبر فقید انقلاب «مهلت معقول» خواست تا «از برکت انفاس قدسیۀ آن حضرت و دعای خیر همۀ نیکخواهان» مشکلات کم شود، زیرا «بازگشت آن وجود مغتنم موجب تشنجات و اختلالاتی خواهد شد.» نامه را رضا مرزبان برد، اما اجازه ملاقات نیافت و به عکس تصور بختیار در پی آن برای بازگشت به ایران مصممتر شد.
حکایت ۲۶ دی ۱۳۵۷ که شاه ایران را ترک کرد تا دوم مرداد ۱۳۵۹ که چشم از جهان بست، خود حکایتی جداست. اینکه نه سوئیس بپذیرد نه فرانسه و در لندن تاچر قول دهد اگر حزب محافظهکار پیروز شود شاید بپذیرد و بعد سردنیس رایت را بفرستد و بگوید شدنی نیست و از مصر به مراکش برود و از جزایر باهاماس درآورد که این هم به لطف رابرت آمائو - کارمند راکفلر- در بانک «چیز منهتن» ممکن شده بود و در پارادیس – بهشتی که برای شاه جهنم شد- عملاً، هم در حبس بود و هم در حصر تا خود را راکفلر به میدان میآید و پوست خربزه زیر پای کارتر میگذارند و شاه بعد از مکزیک سر از آمریکا درمیآورد.
دوباره باید یادآور شد وقتی ولیعهد در آمریکاست و فرحناز به او میپیوندد، مادر فرح و علیرضا و لیلا (هر دو بعدها خودکشی کردند) به فرانسه رفتند و خودشان به مصر رفتند و امور را به شورای سلطنت (چه نیابت چه موقت) سپرد همان پرسش اصلی قابل طرح است که چرا کنارهگیری نکرد؟
در این فضا البته فرح به میهمانی خداحافظی در شکارگاه خجیر میاندیشیده و هر چه ابوالفتح آتابای انذار میدهد که روستاییان میشورند توجه نمیکند.
۲۶ دی ۵۷ پای پلکان هواپیما وقتی سیدجلال تهرانی، رئیس شورای سلطنت به شاه گفت نگران نباشید، مراقب اوضاع هستیم. شاه پرسید: سید! پس رسالت ما چه میشود؟ پیرمرد میگوید: آخرین فرستاده جدّ من بود. کدام رسالت؟
در داخل هواپیما هم به بختیار میگوید: کشور را به شما سپردم و شما را به خدا. نقل میکنند بختیار که قبلتر دست شاه را نمیبوسید داخل هواپیما میبوسد و ساعتی بعد هم او در نخستوزیری اعلام میکند: شاه را بیرون کردیم.
شاه رفت و سلطنت را هم با خود برد. او حتی تکلیف ارتش را هم کاملاً روشن نکرد. ارتشی که عادت کرده بود تنها از شخص شاه تبعیت کند.
رازی، اما در کار نیست. رازی اگر باشد این است که در برابر آن موج مردمی و مردی که در هزار سال شاید یکی، چون او ظهور کند هیچکس را تاب مقاومت نبود.