دولتها و ملتها ترجیح میدهند که در شرایط بیثباتی و ناامنی، یا گارد تدافعی بگیرند و یا در حوزههای منطقهای و بین المللی بر شدت کنشهای خود میافزایند تا سطح امنیت خود را ارتقا بخشند. پیشران این رویکرد جدید در جهت گیری خارجی آنها نیز افزایش "ملیگرایی" است.
فرارو- یکی از نکاتی که نه فقط کارشناسان و تحلیلگران حوزه سیاست بین الملل، بلکه افکار عمومی در اقصی نقاط جهان نیز به صراحت در مورد آن اجماع نظر دارند، اوج گیری آشوب در سیاست جهانی در سالهای اخیر است. در این راستا، از شرق تا غرب جهان را منازعات و درگیریهای فراوانی که در قالبهای مختلف ظهور کرده و میکنند، در برگرفته است.
به گزارش فرارو؛ این معادله بیش از همه خود را در قالب منازعات و درگیریهای چین با قدرتهای غربی در شرق آسیا، جنگ میان روسیه و اوکراین، اوج گیری جنگ غزه و ظهور ناآرامیهای گسترده در منطقه غرب آسیا، افزایش کودتا و درگیریهای مسلحانه در کشورهای قاره آفریقا، و تشدید درگیریها در قاره آمریکا به نمایش گذاشته است.
کارشناسان و تحلیلگران بر این باورند که ظهور این پدیده جدید در سیاست جهانی، حامل ۳ پیام عمده و محوری برای معادله سیاست و حکومت در اقصی نقاط جهان است. بر این اساس دولتها بایستی خود را برای سناریوهای تازهای آماده کنند.
وقتی چالشها و منازعات در بخشهای مختلف جهان گسترش پیدا میکنند، امنیت به کالای ذیقیمت و محدود تبدیل میشود که هم نظامهای حکمرانی و هم افکار عمومی به آن توجه ویژهای پیدا میکنند. به طور کلی، امنیت، به حوزه برجسته تبدیل میشود.
معادلهای که اکنون در قاره اروپا و در پی جنگ اوکراین به وضوح قابل مشاهده است. از سال ۲۰۲۲ که جنگ اوکراین آغاز شده، طیفهای قابل توجهی از کشورهای اروپایی، معطوف به مساله امنیت شده اند. هم بودجههای نظامی خود را افزایش داده اند و هم کمکهای مالی و تسلیحاتی قابلتوجهی را به اوکراین ارائه دادهاند تا شاید از این رهگذر، حد بیشتری از امنیت را برای خود بخرند. از دیر باز نوعِ نگاه اروپا در تحلیل مسائل بین المللی، با اولویت حوزههای اقتصادی همراه بوده است. اما اکنون یک تغیر قابل توجه در این رابطه ایجاد شده است.
در مورد جنگ غزه نیز وضعیتی مشابه برقرار است. تردیدی نیست که تبعات منطقهای جنگ غزه و به تازگی پیامدهای آن در دریای سرخ، داشتن امنیت را نه فقط برای بازیگران منطقهای، بلکه در سطح جهانی به اولویت تبدیل کرده است. در این فضا، به دلیل اوج گیری بی اعتمادی در سطح بینالمللی، کشورها بیش از آنکه به دیگران و سازوکارهای بین المللی تکیه کنند، روی خود سرمایه گذاری میکنند و افکار عمومی نیز از این گزاره حمایت میکنند.
دولتها و ملتها ترجیح میدهند که در شرایط بی ثباتی و ناامنی، یا گارد تدافعی بگیرند و یا در حوزههای منطقهای و بین المللی بر شدت کنشهای خود میافزایند تا سطح امنیت خود را ارتقا بخشند. پیشران این رویکرد جدید در جهتگیری خارجی آنها نیز افزایش و تقویت "ملیگرایی" است.
یکی از تحولات قابل تامل در بحبوحه چالشهای امنیتی در فضای بین المللی، ظهور و قدرت گیری افراد و جریانهای سیاسی جدید است که قدرت را در کشورهای مختلف به دست میگیرد. از این رهگذر، افکار عمومی در کشورهای مختلف، به این باور میرسند که با تغییر فضا در محیط بین المللی، نیاز به حضور جریانهای تازه در قدرت است و افراد و جریانهای جدید نیز خود را متناسب با واقعیتهای جدید بین الملل به افکار عمومی کشورهایشان معرفی میکنند.
پیش از این شمار قابل ملاحظهای از کشورهای اروپایی نیز در پی بحران حرکت مهاجران با پدیده قدرت گیری جریان راست افراطی در خاک خود رو به رو بودند. دلیل این مساله نیز کاملا روشن است، زیرا راستهای افراطی در اروپا قویا مخالف حضور مهاجران هستند و سیاستهای قاطعانهای را نیز اتخاذ میکنند.
افکار عمومی اروپایی، عملا راستهای افراطی را بهترین گروه و جریانهایی ارزیابی میکردند که میتوانند به چالش جدید پیش آمده پاسخ دهند و آن را رفع کنند. اکنون راستهای افراطی کنترل بیش از ۲۱ دولت از ۲۷ دولت عضو اتحادیه اروپا را به دست دارند و یا به نحوی فعال در قدرت مشارکت دارند. حال با اوج گیری چالشهای امنیتی در عرصه بین المللی نیز، قاعدتا افکارعمومی بین المللی سعی میکنند جریانهایی را به قدرت برسانند که نیاز آنها به حفظ امنیت را تامین کنند. برای مثال در آرژانتین، "خاویر مپلی" از جریان راست افراطی این کشور که بسیاری وی را ترامپِ آرژانتین میدانند، به قدرت میرسد.
از این منظر، وقتی ژئوپلیتیک قدرت در عرصه بین المللی دچار تغییر میشود، بدون تردید این تغییر خود را در الگوی به قدرت رسیدن جریانهای سیاسی در کشورهای مختلف جهان نیز به نمایش میگذارد.
در نهایت باید گفت که با اوج گیری آشوب در سیاست جهانی، یک واقعیت عینی دیگر نیز بیش از هر زمانی خود را به افکار عمومی جهان نشان میدهد. آن واقعیت نیز این است که در چهارچوبها و ساختارهای طراحی شده برای نظام بین الملل مستقر در جهان که از زمان پایان جنگ جهانی دوم پی ریزی شده و قدرتهای غربی در آن قدرتهای برتر بوده اند، شکافهای جدی ایجاد شده است.
حال این پرسش مطرح میشود که چرا باید این استدلال را پذیرفت؟ جهت پاسخ به این پرسش کافی است مروری کوتاه بر تاریخ روابط بین المللی از دوره پس از جنگ جهانی دوم تاکنون داشته باشیم. غرب سالها با استفاده از قدرت نظامی و سازوکارها و اهرمهای مختلف در حوزههایی نظیر اقتصاد جهانی، توانسته اصول مطلوب خود را بر طیفهای مختلفی از کشورها و دولتها در اقصی نقاط جهان تحمیل کند. حال در مناطق حساس و راهبردی جهان از حیث ژئوپلیتیک، ایجاد آشوب و ناامنی میشود و غربیها نمیتوانند با قدرت نظامی و اقتصادی خود مانع از تنشها و یا حداقل مهار آنها شوند، صرفا یک پیام عینی را مخابره میکند و آن این است نظام بین الملل از درون دچار چالش شده و یا باید به سمت پوستاندازی و حرکت به سوی یک نظم جدید جهانی برود و یا بار دیگر خود را ترمیم کند و متناسب با شرایط و واقعیتهای جدید، استقرار مجدد پیدا کند.
در این رابطه، در ماههای اخیر بسیاری از اندیشکدههای غربی به صراحت خبر دادهاند که نظام بینالمللی غربی به رهبری آمریکا به زودی به پایان خود میرسد. برخی نیز معتقدند که هم اکنون میتوان زمینههای ظهور نظام بین الملل جدید در جهان را مشاهده و رصد کرد. این معادله در قالب آن طیفهای متنوعی از کنشگران بین المللی خود را متناسب با سناریوها و وضعیت جدید، آماده میکنند.