نقطه قوت اسکات در فیلمهای گلادیاتور و پادشاهی بهشت، عدم دانش تاریخی جمعی از آن دوران و روزگاران بود، نه کسی به آن جزییات تاریخ روم باستان را میدانست نه جنگهای صلیبی را.
در این فیلم دو یا سه ستاره میبینیم. یکی در نقش کارگردان، یکی بازیگر و کسی که فیلمش ساخته شده. ریدلی اسکات، کارگردان ۸۵ ساله بریتانیایی است که برای طرفداران سینما با فیلمهای خاطرهانگیز و ماندگاری نظیر «گلادیاتور»، «پادشاهی بهشت» و «بیگانه» نامی آشنا و دوستداشتنی است که نشان داده در تصویرسازی صحنههای نبرد تاریخی، روایتهای تاریخی و صحنهآرایی یا دکورِ صحنه، علاوه بر صاحب سبک بودن، از بهترینهای تاریخ هنر هفتم است.
به گزارش اعتماد، واکین فینیکس بازیگر اصلی این فیلم که در کار پیشین موفق خود یعنی جوکر، بازی خیرهکننده و ماندگاری از خود ارایه داد، تا علاوه بر دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد، در ذهنها هم جاودان شود. ناپلئون بناپارت هم که فیلم به نام او است از دو ستاره بالا پرفروغتر و از جنجالیترین و محبوبترین نوابغ نظامی و امپراتوران دنیاست که موفق شد از هیچ امپراتور شود و مهمترین جنگهای تاریخ را رهبری کند و در بیشتر آنان پیروز شود.
حال مانند سکانس اول فیلم که با گردن زدن زنی توسط گیوتین آغاز میشود، باید بگویم بهرغم عشقی که به این ستارگانِ سهگانه دارم، فیلم شکست خورد، اصلا پیش از تولید شکست خورده بود. نقطه قوت اسکات در گلادیاتور و پادشاهی بهشت، عدم دانش تاریخی جمعی از آن دوران و روزگاران بود، نه کسی به آن جزییات تاریخ روم باستان را میدانست نه جنگهای صلیبی را. در هر دو فیلم هم موسیقیها بسیار عالی و خاطرهانگیز بودند که حتی جدا از فیلم هم بسیار خواهان دارد.
اما درباره ناپلئون، به دلیل مشهورتر بودن ناپلئون نسبت به قهرمانان دو فیلم پیش، همچنین فاصله زمانی نزدیکتر، کل داستان را مردم از پیش شنیده و آخر فیلم را از ابتدا میدانند، حال چه میماند؟! تنها صحنهآرایی و جلوههای ویژه، حتی مانند پادشاهی بهشت در دیالوگ هم نمیتواند موفق باشد، چراکه باید دیالوگهای تاریخی شخص ناپلئون باشد که بیشتر آنها ثبت شده است، حتی واکین فینیکس که پس از فیلم گلادیاتور، دومین همکاریش با اسکات است، شکوه میکند که «باید بین هدف سکانس و گزارشات تاریخی یکی را انتخاب کنی، مجبور بودیم در این فیلم گزارشات تاریخی را انتخاب کنیم که سبب کسلکنندگی فیلم میشد.»
در واقع اسکات زندانی تصمیم خود شده و فقط ناچار است هنرش را در صحنهآرایی نشان دهد، تنها یک مستند صِرف. در این فیلم برخلاف سایر آثار اسکات، موسیقی هم بسیار سطحی و مضحک است و اصلا تاب همکاری با این ستارگان سهگانه و نفوذ به ناخودآگاه مخاطب را ندارد، همین یک موضوع ساده یعنی موسیقی فیلم، تاثیر عمیقی روی شکست یا موفقیت هر فیلمی ایفا میکند. حال که اسکات بریتانیایی خواسته مستند زندگی ناپلئون فرانسوی را بسازد (فرانسه و انگلستان در کل تاریخ به ویژه زمان ناپلئون همواره رقیب و دشمن هم بودند) چه راهی دارد؟! ناپلئون را عمدتا به عنوان نابغه نظامی و با جنگهایش میشناسند، او آمده زندگی ناپلئون را از دید عشق به همسرش ژوزفین دیده، انگار از رستم بخواهی بنویسی، گرز و گوپالش را بگذاری و از دریچه نظافت دهان و دندان نشانش دهی. باز این نکته هم بماند، حال که از دریچه عشقش به ژوزفین فیلم نگاه میشود، واقعا هیچ عشقی هم در اثر دیده نمیشود، ناپلئون در مصر است خبر خیانت ژوزفین و رابطهاش با مردی دیگر به او میرسد.
به فرانسه بازمیگردد پس از مدتی میبیند بچهدار نمیشود، به توصیه مادرش به زن دیگری نزدیک میشود تا مطمئن شود عیب از او نیست و میتواند فرزند آورد، پس از اطمینان از این موضوع ژوزفین را طلاق داده و با شاهزاده ۱۵ ساله استرالیا ازدواج میکند، ژوزفین هم در این بین بیکار ننشسته و پس از طلاقش، با برادر همسر ناپلئون - شاهزاده استرالیا- وارد رابطه میشود، حال چه عشق جانسوزی میتوانسته بین آن دو بوده باشد را بنده درک نمیکنم. علاوه براین در ممیکهای صورت و فرم صورت گرفته در سکانسهای فیلم هم هیچ عشقی تولید نمیشود که بگوییم لااقل ملودرامی خوب دیدیم.
تنها جایی که به عشق اشاره میشود، نامههای ناپلئون به ژوزفین در جنگهاست که بیشتر اطلاعات نظامی میدهد و گویا ارتش را حین جنگ واگذاشته و مشغول نگارش نامهای دقیق و محرمانه به مافوقش است. از این مناظر واقعا فیلم کمی کمیک درآمده، حالا شاید بخشی از آن واقعا استراتژی اسکات باشد که نشان دهد زندگی یکی از خونریزترین و مهمترین انسانهای جهان تا چه حد میتواند ترحمانگیز، ساده، با دغدغهها و غرایز عامیانه همراه باشد.
علاوه بر این، صحنههای جنگیاش هم تنها در دو سکانس، نبرد اتریش و واترلو خوب درآمده، اصلا مصر را نمیدانم چرا نشان داد؟! هیچ صحنه نبردی ندارد فقط ناپلئون میرود مقابل یک مومیایی مدتی خیره میشود و برمیگردد. همانطور که نبرد ایتالیا را نشان نداد، نبرد مصر را هم نباید نشان میداد. اینجا تنگنای نگارش فیلمنامه بسیار حس میشود، راجع به یکی از مهمترین شخصیتهای تاریخ میخواهی در دو ساعت فیلم بسازی، دو ساعت که سهل است یک سریال هشتاد قسمتی هم باشد تمام جنگهای ناپلئون را نمیتواند پوشش دهد، زیرا همانطور که آخر همین فیلم نیز اشاره شد، ناپلئون ۶۱ جنگ مهم را رهبری کرده و ۳ میلیون نفر در این جنگها کشته شدهاند، حال علاوه بر جنگها، مستندات کودتا، داستانهای عشقی و حکایتهای بسیار زیادی هم از او باقی مانده، از هر کدام بخواهند چیزی بیاورند در دو ساعت چه میتوان کرد؟! حقیقتا از این دو ساعت هم بهینه استفاده نشده، مثلا سکانسی که کودک از ناپلئون شمشیر پدر اعدامشدهاش را میخواهد کلا از فیلم حذف کنیم، چه اتفاقی میافتد؟! یا سکانسی که ناپلئون فرزند نوزادش از همسر دیگر را در آغوش ژوزفین میگذارد، جزو کدام یک از اتفاقات مهم زندگی ناپلئون است یا اصلا چه تاثیری روی مخاطب و آینده فیلم میگذارد؟! در واقع این خطا همیشه وجود دارد که هرگز نباید زندگی شخصی تاریخی یا واقعی را فیلم یا داستان کرد، چون اول، آخر و وسط داستان را همه میدانند، اگر ندانند هم به لطف ویکیپدیا تا سیثانیه بعد میتوانند بدانند.
دیگر چرا باید فیلم یا داستان را تا انتها ببینند؟! اینجا غول هالیوود و نامهای بزرگ در کارگردانی و بازیگری و جلوههای ویژه، در واقع به مخاطب باج میدهند تا به خاطر فیلم هم نشده، لااقل به احترام این نام و زحمت و تکنولوژیها، فیلم را ببینید و گیشه را پر کنید. این است که میبینیم کارگردانان اسطورهای نظیر برگمان، هیچکاک، هاکس، فورت و ... هیچگاه زندگی شخص یا داستان تاریخی یا واقعی را کار نکردند، چون گویا میدانستند که این کار شکستی بیش نیست، علاوه بر اینکه کار تاریخی نمیساختند، بلکه حتی از رمانهای معروف دنیا هم اقتباس نمیکردند، چون داستان از پیش لو رفته است، معمولا جهان خود را مینوشتند و میساختند که برای مخاطب تازگی داشته باشد.
علاوه بر تمام این موارد، فیلم دارای غلطهای تاریخی زیادی هم هست که اساتید دانشگاهی فرانسه را شاکی کرده، ناپلئون شخصی بوده کوتاهقامت، زیرک، تقریبا دوآتشه و عصبی که بسیاری از کارهایش به خاطر نبوغش، خاص و از دید دیگران غیرمنطقی مینموده. اما در این فیلم فینیکس تقریبا قدبلند دارای شخصیتی صبور و نیمهطنز است که اصلا جاهطلبیها، دوقطبیها و عصبانیتهای ناپلئون تاریخی در شخصیت بی خیال و نیهیلیسم او که از جوکر به خوبی به یاد داریم، قابل انطباق نیست. شاید سعی داشتند از ناپلئون شخصیتی محبوب بسازند، اما خب او شخصیتی تاریخی است و خوب یا بد حق دخلوتصرف در آن را نمیتوان داشت.
حتی اگر واقعا میخواستند واقعیت را بیاورند باز فرمی در میآمد که منجر به تولید حس میشد، اما حقیقتا در این فیلم نه جنگی حس کردم، نه عشقی، نه تاریخی، نه آموزهای که به درد بخورد و نه دستکم گرهافکنی، گرهگشایی، پیرنگ، نشانهشناسی و اصول رایج داستانی خاصی که دستکم سرگرمکننده باشد. در جنگهای این فیلم اصلا رعب جنگ حس نمیشود، هیچ سکانسی از عشق ناپلئون و ژوزفین یاد عاشقیهای خود نمیتوان افتاد.
تنها برگ برنده فیلم میتوانست صحنههای جنگی فیلم باشد که تخصص اسکات و ناپلئون نیز در همین مورد است، آن هم جز جنگ اتریش و واترلو صحنه چشمگیر و دندانگیر دیگری دیده نمیشود که این دو صحنه از فیلم سال ۲۰۲۳ هم در برابر صحنههای جنگی پادشاهی بهشت سال ۲۰۰۶ برتری ندارد.
بر فیلم «هامون» مهرجویی و «فانی الکساندر» برگمان که نقد مینوشتم، مدام تعداد واژگانم را چک میکردم که خیلی بیش از ۲۰۰۰ نشود. اما در نگارش نقد این فیلم تمام سعیم را میکنم که تعداد واژگان به ۱۰۰۰ برسد، دلیل هم دارد و آن، عمق نداشتن و سطحی بودن سکانسهاست. شخصی هم در فیلم شخصیت پیدا نمیکند، جز کمی خود ناپلئون. در کل سکانسها آنیت و کشف ندارند.
نقطه قوت اسکات در گلادیاتور و پادشاهی بهشت، عدم دانش تاریخی جمعی از آن دوران و روزگاران بود، نه کسی به آن جزییات تاریخ روم باستان را میدانست نه جنگهای صلیبی را. در هر دو فیلم هم موسیقیها بسیار عالی و خاطرهانگیز بودند که حتی جدا از فیلم هم بسیار خواهان دارد. اما درباره ناپلئون، به دلیل مشهورتر بودن ناپلئون نسبت به قهرمانان دو فیلم پیش، همچنین فاصله زمانی نزدیکتر، کل داستان را مردم از پیش شنیده و آخر فیلم را از ابتدا میدانند، حال چه میماند؟! تنها صحنهآرایی و جلوههای ویژه، حتی مانند پادشاهی بهشت در دیالوگ هم نمیتواند موفق باشد.
در این فیلم برخلاف سایر آثار اسکات، موسیقی هم بسیار سطحی و مضحک است و اصلا تاب همکاری با این ستارگان سهگانه و نفوذ به ناخودآگاه مخاطب را ندارد، همین یک موضوع ساده یعنی موسیقی فیلم، تاثیر عمیقی روی شکست یا موفقیت هر فیلمی ایفا میکند.
فیلم دارای غلطهای تاریخی زیادی هم هست که اساتید دانشگاهی فرانسه را شاکی کرده، ناپلئون شخصی بوده کوتاهقامت، زیرک، تقریبا دو آتشه و عصبی که بسیاری از کارهایش به خاطر نبوغش، خاص و از دید دیگران غیرمنطقی مینموده. اما در این فیلم فینیکس تقریبا قدبلند دارای شخصیتی صبور و نیمهطنز است که اصلا جاهطلبیها، دوقطبیها و عصبانیتهای ناپلئون تاریخی در شخصیت بی خیال و نیهیلیسم او که از جوکر به خوبی به یاد داریم، قابل انطباق نیست.
شاید سعی داشتند از ناپلئون شخصیتی محبوب بسازند، اما خب او شخصیتی تاریخی است و خوب یا بد حق دخلوتصرف در آن را نمیتوان داشت. حتی اگر واقعا میخواستند واقعیت را بیاورند باز فرمی در میآمد که منجر به تولید حس میشد، اما حقیقتا در این فیلم نه جنگی حس کردم، نه عشقی، نه تاریخی، نه آموزهای که به درد بخورد و نه دستکم گرهافکنی، گرهگشایی، پیرنگ، نشانهشناسی و اصول رایج داستانی خاصی که دستکم سرگرمکننده باشد.