bato-adv
کد خبر: ۶۸۰۷۴۴

توصیف عجیب و خنده‌دار ناصرالدین‌شاه از شاهزادۀ مجارستان!

توصیف عجیب و خنده‌دار ناصرالدین‌شاه از شاهزادۀ مجارستان!

سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در فروردین سال ۱۲۶۸ شمسی آغاز شد؛ او در این سفر ابتدا به روسیه رفت و سپس عازم کشور‌های آلمان، هلند، بلژیک، انگلستان و فرانسه شد.

تاریخ انتشار: ۱۱:۲۹ - ۱۶ آبان ۱۴۰۲

ناصرالدین شاه به نوشتن خاطرات روزانۀ خود اهتمامی جدی داشت و این کار را در سفر‌های دور و درازش هم ترک نمی‌کرد.

به گزارش فرادید، خود او نام یادداشت‌هایش را «روزنامه» گذاشته بود؛ این روزنامه‌ها جزئیاتی بسیار جالب و خواندنی از کار‌ها و احوالات روزمرۀ شاه و درباریانش را در اختیار ما می‌گذارند. در اینجا گزیده‌ای از خاطرات یک روز از سفر سوم شاه به فرنگستان را می‌خوانید.

سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در فروردین سال ۱۲۶۸ شمسی آغاز شد؛ او در این سفر ابتدا به روسیه رفت و سپس عازم کشور‌های آلمان، هلند، بلژیک، انگلستان و فرانسه شد.

این خاطره مربوط به روز دوشنبه چهارم شهریور سال ۱۲۶۸ شمسی است؛ در این روز، ناصرالدین‌شاه در جریان بازگشت از سفر فرنگ، به وسیلۀ کشتی و از مسیر رود دانوب اتریش را به مقصد مجارستان ترک کرده است.

رسیدیم به رودخانۀ دانوب... داخل کشتی شدیم... اطاق ما در کشتی بسیار خوب است... از سرحد مابین اطریش و مجارستان گذشتیم... خیلی سرد بود... آمدم پایین، امین‌السلطان و سایر همراهان نشسته بودند شام می‌خوردند، از پشت شیشه نگاه کردم، همه مثل خر افتاده بودند روی غذا، می‌خوردند.

بعد از شام که از پنجره بیرون را نگاه کردم دیدم شفق آفتاب هنوز روی رودخانه باقی است، یک عالم و حالت خوش خوبی داشت... گاهی از دور از لای درخت‌ها بعضی چراغ‌ها و آتش‌ها دیده می‌شد... این روشنی‌های آتش و چراغ از دور در این رودخانه عظیم دانوب یک عالم روحانی خوبی داشت...

یواش یواش به بوداپست نزدیک شدیم و چراغانی شهر پیدا شد... باید در بوداپست پیاده شویم، کشتی رسید به اسکله، تخته گذاردند و آمدیم بیرون، شهر بسیار خوبی است... مرد و زن ایستاده بودند در کمال ادب و معقولیت هورا می‌کشیدند... رسیدیم به شاهزاده، اسمش آرشیدوک ژوزف است، دست دادیم، اول تقریری کرد که من آمدم برای پذیرائی و مهمانداری شما، اما یک جوری جویده جویده خورده خورده تکه تکه گفت که هیچ نفهمیدم... این شاهزاده قدِ بلندِ خیلی بدترکیبی دارد... کلاه بزرگی از پوست سگ یا خرس سرش بود... از بسکه این کلاه شل و گشاد بود سر این شاهزاده این تو تکان تکان می‌خورد، گاهی می‌آمد توی چشمش، گاهی می‌رفت بالا...

روی باریک زرد لاغر دراز، بینی بدترکیب دراز، چشم عجیب غریب، حرف که هیچ نمی‌تواند بزند، توی دماغی یک دنگ و ونگی می‌کرد... خیلی شاهزادۀ خرِ گُهِ احمق کثیفی به نظرم آمد... حالت شاهزاده شبیه است به یکی از سردمدار‌های کثیف طهران که عرق‌خور و چرسی و بنگی و تریاک‌کش و تریاک‌خور و لاطی و کهنه‌قمارباز، دندان‌ها از زور عرق و تریاک ریخته، چشم‌ها از شدت مستی سربالا رفته، ناخوشیِ کوفت و هزار مرض دارند و حال حرف زدن هیچ ندارند؛ این شاهزاده به عینه همچو آدمی است، به حاجی حسن‌بیگ گنه‌گنه خیلی شبیه است.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین