در مجموع، درون گرایی و برون گرایی هر دو ویژگیهای شخصیتی هستند. هر دو میتوانند در عرصه کسب و کار، ابرقدرت یا مانع شما باشند.
سال ۲۰۱۸، پس از دقیقا دو دهه کارمندی، تصمیم گرفتم کسب و کار خودم را راه بیندازم؛ «لوپ»، یک شرکت مستقر در امارات متحده عربی که راهحلهایی در زمینه ارتباطات، بازاریابی و روابط عمومی ارائه میکند. در طول آن ۲۰ سال که همیشه برای یک نفر دیگر کار میکردم، در هر زمینهای فعالیت کرده بودم، از تغییر شغل و وظایف شغلی گرفته تا طراحی و اجرای استراتژی کسبوکار و کمک به تحقق اهداف و رهبری و مدیریت تیم ها. اما دو چیز را هرگز تجربه نکرده بودم: تنها کار کردن و توسعه کسبوکار خودم.
با وجود این، چند ماه اول پس از استعفا که خودم تنهایی کارهای کسبوکارم را انجام میدادم، همه چیز خوب بود. اما کارهای زیادی باید انجام میشد. باید یک مجوز و ویزای مناسب پیدا میکردم (برای کسی که ویزای کاری در امارات داشته، کارهای ویزا، واقعا کلافه کننده و پردردسر است). باید استراتژی کسبوکارم را به شکلی دقیق تنظیم میکردم. باید درباره اسم و لوگو و وبسایتم تصمیم میگرفتم. خلاصه در این دوره، هیچ وقت سرم خلوت نمیشد.
اما وقتی آن کارها تمام شدند، تازه کار اصلی شروع شد: یافتن مشتریای که حاضر باشد پول بدهد. خوشبختانه، من نزد کارفرماهای سابقم، سابقه و وجهه خوبی در زمینه تولید کار باکیفیت داشتم. به همین علت، برای شروع کار و توسعه کسبوکارم، اول از همه سراغ آنها رفتم. خلاصه به لطف آنها توانستم دو پروژه جذاب و چالشی و پرسود بگیرم. شروع خیلی خوبی بود. اما به محض اینکه کار را شروع کردم، به چند چیز پی بردم. کار کردن در یک خانه ساکت، پشت میز ناهارخوری، چیزی نبود که فکرش را میکردم. من به کار در دفاتر کار شلوغ عادت داشتم.
عادت داشتم که دور و برم پر از آدم باشد، هر روز به جلسه بروم (که آن موقعها فکر میکردم از آن متنفرم)، زمان استراحت داشته باشم، قهوه بخورم و با همکارها گپ کوتاه بزنم. در دوران کارمندی، لازم نبود نگران همه امور باشم. همیشه آدمهایی بودند که میتوانستم بعضی کارها را به آنها بسپارم. مثلا لازم نبود نگران اختلال اینترنت یا خراب شدن پرینتر یا جمع آوری دهها سند باشم. بهعلاوه، همیشه پشتم به دو تا از کارفرماهای سابقم گرم بود که مشتری ام شده بودند. اما حالا دیگر نمیتوانستم روی آنها حساب کنم. باید خودم کسبوکارم را «توسعه» میدادم.
اما بزرگترین چالشم، درون گرایی ام بود. طی سالها، بارها تست روان سنجی داده بودم و همگی این را تایید کرده بودند. در عین درون گرایی، گاهی هم به آدمها و گفتگو با آنها نیاز داشتم تا مغزم بهینه کار کند. اما حالا که خبری از محل کار نبود و هیچ دسترسیای به همکارها یا دوستانم در محل کار نداشتم که در مواقع سختی، با آنها درد دل کنم، باید جایگزین پیدا میکردم. اگر در دوران کودکی، ساکتترین بچه کلاس بوده باشی (که از نشستن در نیمکت جلو خودداری میکرد، حتی وقتی جواب سوال را میدانست، دستش را بالا نمیبرد و هرگز نمیدانست چطور به تعریف و تمجیدها از خودش جواب بدهد)، همین که در بزرگسالی بتوانی گلیمت را از آب بیرون بکشی، خودش یک دستاورد است. من واقعا هم میتوانستم از پس خیلی از کارها بربیایم. مثلا در جلسهها صحبت میکردم، البته بعد از کلی تحقیق درباره کیفیت و سودمندی اطلاعاتی که قرار بود بدهم. بهعلاوه، طی ۲۰ سال کار شرکتی، ارتباطات کاری صمیمانه و خوبی برقرار کرده بودم و حتی توانسته بودم چند تا دوست پیدا کنم. اما در آن دوران، من جزئی از یک کسبوکار بودم، نه خود آن کسبوکار. حالا که قرار بود چهره و روح یک کسب و کار باشم، هیچکدام از این موفقیتها کافی نبود. من حالا فقط بنیانگذار لوپ نبودم، بلکه خودِ لوپ بودم. دیگر نمیتوانستم در محیط کارم قایم شوم با این توجیه که «طراحی استراتژی برای خلق و ارتقای برند، مربوط به پشت صحنه است و نیازی به ارتباط گرفتن با آدمها نیست». حالا باید میتوانستم کسب و کارم را به دیگران معرفی کنم و نظرشان را جلب کنم، حتی در آسانسور و در حین یک گفتوگوی کوتاه. باید با آدمهای جدید دیدار میکردم و ارتباطات معناداری برقرار میکردم که نهایتا به مشارکت تجاری منجر میشد.
خلاصه، باید برند لوپ را به شکل استراتژیک توسعه میدادم و خودم، جزء اصلی، قابل رویت و جدایی ناپذیر آن استراتژی بودم. «ژان پل سارتر» یک جمله معروف دارد: «جهنم یعنی دیگران» (منظورش این است که آدمها و روابط بد هستند که زندگی را برایمان جهنم میکنند). من هم هر وقت میخواستم خارج از محیط حرفهای و شخصی، با آدمهای جدید دیدار و گفتگو کنم، یاد این نقلقول میافتادم. دیدار با دیگران و گفتگوهای کوتاه با آنها برایم مثل جهنم بود و حالا مجبور بودم هر دو را انجام دهم: دیدار با آدمها در فضاهایی که گفتگوهای کوتاه، لازمه ادامه شان بود. مثل بنزین که اگر نباشد، ماشین از حرکت میافتد. اولین تجربه شبکه سازی حرفهای من بیشتر شبیه یک قرار «دوستیابی سریع» بود. درباره خودم و کسبوکارم صحبت کردم و صحبتهای دیگران را که آنها هم داشتند کسبوکارشان را معرفی میکردند، گوش دادم. در آخر جلسه، گلویم گرفته بود، صدایم خش دار شده بود و سرم ضربان میزد. اما در همین تجربه، توانستم خودم را به دو نفر معرفی کنم که بعدا دوباره چند بار آنها را دیدم.
یکی از آنها مشتری ام شد و بعدها با هم دوست شدیم. بعدا معلوم شد که دبی، بهترین بستر و قطب رویدادهای شبکه سازی است (الان حتی از آن موقع هم بهتر شده). فقط کافی بود آدم مناسبت را پیدا کنی. چند ماه بعد، پس از شرکت در ده دوازده رویداد، چند نفر را پیدا کردم که هنوز هم با آنها در ارتباطم. حالا پنج سال پس از راه اندازی لوپ، ما بازار ویژهاش را پیدا و چشم اندازش را تثبیت کردیم. ما میدانیم به کجا میرویم و چگونه به آنجا خواهیم رسید.
طی این پنج سال، تنها تعداد کمی از مشتریانمان از طریق شبکههای ارتباطیای که من مستقیما در آنها حضور داشته ام، با ما آشنا شده اند. بیشتر آنها از طریق معرفی با ما آشنا شده اند. مشتریهایی که از ما راضی بوده اند، ما را به دیگران معرفی کرده اند. اما (روی این «اما» تاکید میکنم) شبکهسازی هم از نظر شخصی و هم حرفه ای، ستون اصلی فعالیتهای ما بوده.
از نظر حرفه ای، کمک کرد که برندمان را بسازیم، وقایع بازارمان را آنالیز کنیم، شرکایی که مکمل خدماتمان بودند را پیدا کنیم، ارتباطاتی ایجاد کنیم که به کار ما ارزش ببخشند، داستانها و مفسرانی برای رسانهها و ژورنالیستهایی که با آنها کار میکنیم پیدا کنیم و خدماتمان را مرتبا بهبود دهیم. از نظر شخصی، من توانستم یک قبیله برای خودم پیدا کنم.
بعضی هایشان مثل خودم، صاحب کسبوکارهای کوچک هستند. ما احساسات مشترکی داریم، مثلا گاهی از احساس بی هدفی، دچار ترس شده ایم (درست مثل یک کشتی بی سکان) و گاهی از حس شناور بودن، هیجان زده و شاد شده ایم. چند تا از آنها الان دوستم هستند. از آن دوستهایی که مرتبا میبینمشان و با آنها صحبت میکنم. اما وقتی به گذشته نگاه میکنم، به نظرم مهمترین مزیت شبکه سازی برایم این بود که من را از «پوسته درون گرایی» که خودم به خودم تحمیل کرده بودم، بیرون آورد. روزهایی که همه چیز به نظرم تاریک و نشدنی به نظر میرسید، یک جور حس سلامت روانی به من داد و من را به یک کارآفرین «میانه گرا» تبدیل کرد (افرادی که در میانه طیف درون گرا-برون گرا هستند. آنها هم در تنهایی موفق میشوند و هم در جمع). پس اگر فکر میکنید یک کارآفرین درون گرا هستید، در اینجا نکات مهمی را ذکر میکنم که بر اساس تجربیاتم هستند و کمک میکنند بستر کسبوکار را مدیریت کنید:
۱. روی نقاط قوت خود تمرکز و از آنها برای رشد کسبوکارتان استفاده کنید. درون گراها افرادی متمرکزند و مستعد این هستند که درباره هر چیزی، عمیقا کند و کاو کنند. تحقیق کامل و هدفمند، یکی از ویژگیهای ذاتی آنهاست و همه اینها برای یک کارآفرین، نقاط قوت بسیار مفیدی هستند. مهارتهای تحقیقاتی من، کمکم کرده که مشتریها و کسبوکارهایشان را بشناسم و ارتباطاتی ایجاد کنم که شاید در نگاه اول، مشهود نباشند. این به شکل گیری محتواها و کمپینهای خلاقانه و ارائه خدمات بهتر به مشتریان منجر شده.
۲. مرتبا تجدید انرژی کنید و انرژی خود را مدیریت کنید. درون گراها نیاز دارند میان زمانی که تنها هستند و زمانی که در جمعند بالانس ایجاد کنند. یک کارآفرین درون گرا را میشناختم که اقرار کرد یک بار در یک رویداد شلوغ، غیبش زده، چون به تنهایی نیاز داشته. ظاهرا به دستشویی رفته تا چند دقیقهای تنها باشد. از این رو، هفته خود را برنامه ریزی کنید تا روزهای خاصی را به جلسات و رویدادها اختصاص دهید. باقی روزها را بگذارید برای انجام کارهایتان به تنهایی. منظورم این نیست که حتما خودتان را در خانه حبس کنید. من شخصا وقتهایی بازدهی بیشتری دارم که در کافه یا فضاهای مشترک کار میکنم که سر و صدای آدمها میآید به شرطی که مجبور نباشم به آنها ملحق شوم.
۳. با یک فرد برون گرا کار کنید و از او بخواهید نقاط ضعفتان را تکمیل کند. داشتن یک شریک کسب و کار خوب، یک موهبت است. اگر درون گرا هستید، یک شریک برون گرا بهترین چیزی است که میتوانید داشته باشید. البته گفتنش آسانتر از انجامش است، چون یافتن کسی که بخواهد شریکتان شود آسان نیست. اما اگر چنین فردی را پیدا کردید، تقسیم وظایف کنید و از نقاط قوتتان استفاده کنید. ما در لوپ اما، هر دو درون گرا هستیم؛ بنابراین وظایف را بر اساس نقاط قوت و شرایط ذهنی مان در هر روز، تقسیم میکنیم.
۴. به دنبال رویدادهای بزرگتر و دیدارهای دونفره باشید. اگر در یک رویداد با ۵۰ نفر دیدار کنید، احتمالا بخواهید کمتر از ۵ نفر آنها را دوباره ببینید. با آنها تکبهتک دیدار کنید. این چیزی است که درون گراها در آن مهارت دارند: ایجاد ارتباطات فردی، عمیق شدن در گفتگوها و رسیدن به سطحی از شناخت که در گروههای بزرگتر، تقریبا غیرممکن است. کسبوکار نوپا، یک نهال است که به کندی رشد میکند. ارتباطات معنادار، مثل کودی هستند که به رشد آن کمک میکنند. ۵. با منتقد درون خود برخورد کنید. اغلب ما گاهی دچار سندرم ترسناک ایمپاستر میشویم، اما خودسرزنشگری در افراد درون گرا یک درجه شدیدتر است. درون گراها معمولا کمالگرا هستند و دائم خود را سرزنش میکنند. تردید دائمی نسبت به خود و مدام خود را زیر سوال بردن میتواند هر کسی را از پا دربیاورد. در افراد درون گرا، تاثیرش خیلی شدیدتر است، چون آنها اضطرابشان را با کسی در میان نمیگذارند. این یک فرآیند است، اما تلاش کنید با این شیطان برخورد کنید و منتقد درون خود را ساکت کنید.
در مجموع، درون گرایی و برون گرایی هر دو ویژگیهای شخصیتی هستند. هر دو میتوانند در عرصه کسب و کار، ابرقدرت یا مانع شما باشند. به هر حال، مهم این است که میان «یک ناظر ساکت بودن» و «یک مفسر متکلم وحده بودن»، بالانس ایجاد کنید. مهارتهای نرم از جمله توانایی حفظ گفتگو و ایجاد ارتباطات، از لازمههای کارمند بودن هستند، اما اگر قرار است کارآفرین شوید، از ضرورتهای اصلی و جدایی ناپذیرند.
حالا که صحبت از کارمندها شد، بد نیست اشارهای هم به این گروه از افراد کنم. کارمندها هم لازم است گاهی از دستاوردهای خود صحبت کنند. صحبت کردن از موفقیتهای حرفهای همیشه سخت است، چه در مصاحبه شغلی یا هنگام مواجهه با ارزیابی عملکرد یا جلسه اعضای تیم. بعضیها میترسند که مبادا خودخواه به نظر برسند. بعضی دیگر فکر میکنند که آن موفقیتها پیامد شغلشان است و چندان قابلتوجه نیست. اما توانایی صحبت از دستاوردها تنها یک مهارت مطلوب نیست بلکه لازمه به دست آوردن شغل رویاهایتان یا پیشرفت در مسیر حرفه ایتان است. مهمترین نکتهای که باید بدانید این است که «بستر مهم است». هنگام صحبت از دستاوردها، درک فضا و شرایط، بسیار حائز اهمیت است. روی دستاوردی تاکید کنید که مخاطبتان بتواند با آن ارتباط برقرار کند یا رویش تاثیر بگذارد.
مثلا در مصاحبههای شغلی، روی موفقیتهایی تمرکز کنید که با شغل مربوطه همخوانی دارند. باید از دستاوردهایتان به طور دقیق و مشخص صحبت کنید و برای گفته هایتان، استناد بیاورید، از جمله دادهها و مثالهای عینی. حتیالمقدور، دستاوردها را با عدد و رقم و به شکلی قابل شمارش نشان دهید. این تاثیر دستاوردهایتان را بهتر نشان میدهد. مثلا بگویید «ایده من برای بهبود فرآیند X در تیم فروش، باعث شد در زمان صرفهجویی شود و بازدهی افراد افزایش یابد. در نتیجه، فروش Xدرصد بالا رفت». از تاثیر دستاوردهایتان صحبت کنید. تاکید بر تاثیر دستاوردها به مخاطب در درک این موضوع کمک میکند که «چرا دستاوردهایتان مهمند».
یادتان نرود! اعداد و ارقام به تنهایی نمیتوانند داستانی روایت کنند. باید بستر را نیز روایت کنید. نکته بعدی این است که گاهی موفقیتها به صورت تیمی یا به لطف وجود مدیر یا همکارها حاصل میشوند. پس مهم است که در این مواقع، از آنها یاد کنید و نقش آنها در موفقیت خود را ابراز کنید. قدردانی همیشه خوب است. همچنین باید میان متواضع بودن و صحبت با افتخار درباره دستاوردهایتان، بالانس ایجاد کنید و در پایان، اگر معرفی و تعریف از خود برایتان خیلی سخت است، میتوانید از منتور یا یکی از همکارهایتان بخواهید که به نیابت از شما صحبت کند. این راهی موثر برای اطلاع رسانی درباره دستاوردهایتان است.