برای طرفدارانی که کتابهای مارتین را نخوانده اند، برخی از اتفاقات سریال بازی تاج و تخت درست و منطقی به نظر نمیرسند و سوالات بسیاری بیپاسخ میمانند.
جای هیچ بحثی نیست که سریال بازی تاج و تخت (گیم آف ترونز یا Game of Thrones) یکی از بهترین اقتباسهای تلویزیونی از کتاب در تاریخ تلویزیون بوده است. زمانی که این سریال در سال ۲۰۱۱ برای اولین بار از طریق شبکه HBO به نمایش درآمد، به سرعت به صدر جدول پربینندهترین سریالها صعود کرد. تماشاگران شیفته دوره زمانی تخیلی، گروه بازیگران، و دهها خط داستانی دارای همپوشانی بازی تاج و تخت شدند.
به گزارش روزیاتو، با پیش رفتن فصل ها، احساسات نسبت به شخصیتها و روایتهایشان افزایش یافت و طرفداران خود را در عمق یک داستان فانتزی با کیفیت بالا یافتند. مشکلی که وجود این همه شخصیت، خطهای داستانی متعدد و متفاوت و همچنین جزئیات پیچیده دارد، این است که بعضی چیزها بدون توضیح باقی میمانند و به همین دلیل، برای مخاطب مفهوم چندانی ندارند.
در فصلهای اول سریال، جورج آر. آر. مارتین نقش مهمی در فرآیند فیلمبرداری و پیشبرد داستان سریال داشت. او میخواست مطمئن شود که داستان کتابهایش که از طریق این سریال روایت میشوند، برای همه مخاطبان منطقی باشند. همان طور که میدانید، خلاصه کردن بیش از ۷۰۰ صفحه از نوشتههای دقیق و پرجزییات در یک فیلمنامه و سپس به تصویر کشیدن دقیق بازیگران و بازیگران، آنطور که در کتابهای مارتین آمده بود، اصلاً کار آسانی نبود.
طبیعتاً خیلی چیزها کنار گذاشته شد، خط داستانی کوتاه شده و رویدادها با سرعت بیشتری به پیش میرفتند. برای طرفدارانی که کتابهای مارتین را نخوانده اند، برخی از اتفاقات سریال بازی تاج و تخت درست و منطقی به نظر نمیرسند و سوالات بسیاری بیپاسخ میمانند. در ادامه این مطلب قصد داریم شما را با ۱۵ نکته و سکانس در سریال بازی تاج و تخت آشنا کنیم که با عقل جور در نمیآیند.
در بخش اعظم سریال، روایت طوری بود که طرفداران بازی تاج و تخت به این باور رسیده بودند که جان اسنو پسر حرامزاده ند استارک است. با توجه به طبیعت وفادار و قابل اعتماد ند، داستان گذشته جان اسنو همیشه برای او کمی خارج از شخصیت او و غیرمنطقی به نظر میرسید. در فصل ششم، برن از طریق یک سفر خلسهای متوجه میشود که جان در واقع ایگان تارگرین است. پدر و مادرش نیز در واقع برادر بزرگتر دنریس، ریگار تارگرین و خواهر ند، لیانا هستند. لیانا پسر تازه متولد شدهاش را به برادرش میدهد، از ترس اینکه رابرت برثیون یا تایوین لنیستر تلاش کنند او را بکشند.
ند با برادرزادهاش به خانه برگشته، و هرگز درباره تبار واقعی جان چیزی نمیگوید. با این حال، چیزی که منطقی به نظر نمیرسد این است که او تبار واقعی جان اسنو و هویت پدر و مادرش را از همسر خود مخفی نگه میدارد. کاتلین از جان متنفر بود، چون مجبور شده بود باور کند که او محصول رابطه نامشروع همسرش است. ند باید میتوانست به همسرش اعتماد کرده و حقیقت را به او بگوید.
شی یکی از باهوشترین زنان در سریال بازی تاج و تخت بود. او میدانست چگونه مراقب خودش باشد، و خطراتی را که با عاشق تیریون شدن، با آنها مواجه شده بود به خوبی درک میکرد. وقتی تیریون حرفهای آزار دهندهای زد تا بالاخره او را وادار به ترک کینگز لندینگ کند، شی با توجه به اتفاقات قبلی باید میدانست که این صحبتهای قلبی تیریون نیست و سعی دارد با این کار از او محافظت کند. سپس تیریون به این باور رسیده بود که شی شهر را ترک کرده است، اما معلوم شد که اشتباه میکرده است.
پدر و خواهرش در ادامه شی را به دادگاه آوردند تا آشکارا دروغ گفته و بگوید تیریون نقشه قتل جافری را کشیده است. نه تنها سخنان دروغین او سرنوشت تلخ تیریون تثبیت کرد، بلکه بدتر در ادامه داستان، تیریون او را در بستر پدرش یافت. شی خیلی بهتر از آن چیزی بود که کارهای آخرش نشان میداد، و منطقی نبود که به مردی که دوستش داشت چنین خیانتهای بزرگی بکند.
سرسی لنیستر زنی بیرحمی بود و موارد زیادی وجود دارد که باید سر جایش نشانده میشد. با این حال، مجازات نهایی او به خاطر جنایاتش برای طرفداران منطقی جلوه نمیکرد. او پس از اعتراف به زنا و قتل شوهر و پادشاه سابق، مجبور شد برهنه در خیابانهای کینگز لندینگ در مقابل هزاران نفر راه برود. او در حالی که «کفاره گناهانش را میداد» مورد لعن، تمسخر و حمله مردم قرار گرفت.
خیلیها میتوانند بپذیرند که او باید به خاطر کاری که انجام داده بود، پاسخگو باشد، اما این نوع مجازات بیش از حد بود. میتوانستند به عنوان مجازات او را به خارج از کینگز لندینگ بفرستند، عنوانش را از او بگیرند، یا حتی او را به خدمت یک نهضت مذهبی درآورند. گنجشک اعظم با تنبیه سرسی نوعی بیعدالتی مرتکب شد و بعدها با جان خود هزینه این بیعدالتی و اشتباه را پرداخت.
در حالی که تعجبآور نیست که سرسی لنیستر نقشه قتل مخفیانه صدها نفر را در یک حمله ناگهانی بکشد، منطقی نیست که پس از اینکه ملکه مارجری به وضوح اعلام کرد که یک جای کار میلنگد، به پیروان مسلحش اجازه دهد که به مسدود کردن درها ادامه دهند. مارجری متوجهعدم حضور سرسی، شاه تامن و نگهبانانشان شد و اینکه کسی نتوانست آنها را پیدا کند و با وحشتی که در صدایش موج میزد، افکارش را به گوش گنجشک اعظم رساند.
در ابتدا، گنجشک اعظم با اطمینان گفت که محاکمه سرسی با او یا بدون او آغاز خواهد شد، اما وقتی مردم شروع به ترس و وحشت کردند، حالت چهره او نیز تغییر کرد تا نشان دهد که او نیز متوجه شود اتفاقی در حال رخ دادن است. او ذرهای تلاش نکرد به سربازانش بگوید که از اعمال قدرت دست کشیده و بگذارند مردم از در خارج شوند، به همین خاطر زندگی آنها با یک قتل عام وحشتناک به پایان رسید.
یکی از گیج کنندهترین و مرموزترین داستانهای بازی تاج و تخت این است که برن استارک قدرتهای جادویی دارد که به او اجازه میدهد تصاویری از گذشته، حال و آینده داشته باشد. پس از سقوط از برج وینترفل در فصل اول، برن شروع به دیدن یک کلاغ سه چشم در رویاهایش میکند. بعدها احساس میکند به مکانی خاص در آن سوی دیوار دعوت میشود. او به همراه برادرش و چند نفر دیگر به سفری پرفراز و نشیب و ترسناک به شمال میروند و وقتی به مقصد میرسند، همه چیز پیچیدهتر میشود.
برن مردی را میبیند که به شکل پرنده به سراغ او میآمد، و او توضیح میدهد که برن قدرت دیدی فراانسانی دارد، که به او اجازه میدهد همه چیز را فارغ از زمان و مکان وقوع آن ببیند. شخصیت برن پس از تبدیل شدن به کلاغ سه چشم تغییر میکند و به نظر میرسد که هدف او معنایش را از دست داده و به هیچ عنوان منطقی نیست.
به نظر میرسد که همه به چیزی اعتقاد دارند، چه خدا باشد، چه چند خدا، یا سقوط بشریت. با این حال، مرموزترین سیستم اعتقادی در کل سریال بازی تاج و تخت در شهر آزاد براووس یافت میشود. یک ساختمان مستقل و تنها که توسط آب احاطه شده است به عنوان خانهای برای قاتلان عمل میکند که به خدای چند چهره یا هزار چهره خدمت میکند.
افرادی که از این خدا پیروی میکنند بر این باورند که با کشتن دیگران و کمک به مردم برای پذیرش مرگ، در واقع کارهای خدایشان را انجام میدهند. در طول زمانی که آریانا تلاش میکرد تا به یکی از مردان بدون چهره تبدیل شود، در مورد چگونگی تاسیس این دین فرقهای یا جادوی پشت کسانی که چهرهها را میپوشند گفته نمیشود.
وقتی کایبرن برای اولین بار به مخاطبان معرفی میشود، بلافاصله به سرسی میگوید که قبلاً یک استاد اعظم بوده، اما آزمایشهای غیراخلاقیاش باعث لغو عنوانش شده است. پس از تماشای کارهایی که او با گرگور کلیگین انجام میدهد، مشخص میشود که آزمایشات او مشکل ساز و غیرطبیعی هستند.
کوهستان، به عنوان یک انسان معمولی، باید در هنگام مبارزه با اوبرین، بر اثر زخم عفونی میمرد، اما در عوض، کایبرن جنازهاش را به محل زندگی و کارش میبرد، روی او کار کرده، و در نهایت یک غول بیشاخ و دم خلق میکند که به نظر میرسد قادر به احساس درد نیست. منطقی نیست که گرگور چگونه به یک ماشین کشتار بیرحمانه و غیر انسانی تبدیل شده است و هیچ توضیحی در مورد شیوه انجام این کار نیز داده نمیشود.
تا حدود زیادی همانند آریا، زمانی که او برای اولین بار در بازی تاج و تخت ظاهر شد، طرفداران سریال به ملیساندر شک داشتند وقتی در مورد این موضوع صحبت میکرد که چگونه خدای نور تنها خدای واقعی است که قدرت را به کسانی که به او خدمت میکنند، اعطا خواهد کرد.
بسیاری از روحانیون زن سرخ، آموزههای خدای روشنایی را ترویج میکنند، اما طرفداران سریال بیشتر از طریق ملیساندر و بریک دونداریون، یکی از اعضای انجمن برادری که هر بار که کشته میشود به زندگی باز میگردد، از خدای روشنایی اطلاعات کسب میکنند. اما مشخص نمیشود که خدای آتش چگونه افراد را برای ترویج پیام و نشان دادن خود انتخاب میکند و همچنین این سریال توضیح نمیدهد که این خداوندگار به دنبال چه چیزی برای آینده وستروس است.
در حالی که بسیاری از شخصیتها و طرفداران از مرگ جافری استقبال کردند، مادر و پدر بیولوژیکی او به درستی از مرگ پسر اولشان در برابر چشمانشان ناراحت بودند. وقتی سرسی در آرامگاه برای جافری سوگواری میکند، جیمی میآید تا او را آرام کند. سپس شروع به بوسیدن و تحریک او میکند، در حالی که سرسی از او میخواهد دست از تلاش برای عشقبازی بردارد.
با این حال، پس از لحظهای جدل و مرتب کردن لباس هایشان، این دو در کنار جسد فرزندشان مشغول عشقبازی میشوند. به نظر میرسد که هیچ کدامشان به این رابطه جنسی و طرف مقابل علاقه و کششی ندارد و این سکانسی است که بسیاری از طرفداران بازی تاج و تخت دوست دارند آن را از خاطرات خود در مورد این سریال پاک کنند چرا که سکانسی بسیار نفرتانگیز است و منطقی به نظر نمیرسد.
شاهدخت خانم شیرین برثیون اولین شخصیت بازی تاج و تخت است که با بیماری فلس خاکستری ظاهر میشود. بیماری پوستی سنگی یا فلس خاکستری یک بیماری است که در سراسر پوست گسترش مییابد و باعث میشود لایه بیرونی پوست خشک شده و ترک بخورد و اگر درمان نشود، این بیماری راه خود را به اندامهای داخلی و جریان خون فرد باز میکند و باعث میشود که آنها پیش از مرگ حتمی شان، دیوانه شوند.
در حالی که همه این موارد میتواند به طور بالقوه در دنیایی با فانتزی فراوان منطقی به نظر برسد، طرفداران سریال بازی تاج و تخت همچنان نمیدانند که این بیماری از کجا نشات گرفته و چگونه شیرین و جورا مورمونت تنها دو نفری بودند که از این عفونت مرگبار جان سالم به در بردند. سم میگوید مدت هاست که درمانی برای این بیماری پیدا شده و دستورالعمل آن به تحریر درآمده است، اما استادان بزرگ سیتادل به دلایل مختلف از درمان افراد مبتلا به فلس خاکستری منع شده اند.
یکی از ناامیدیهای مشترک میان طرفداران بازی تاج و تخت این است که این سریال به هدف نهایی وایت واکرها نمیپردازد. آنها هزاران سال پیش توسط بچههای جنگل و برای مبارزه با اولین انسانها خلق شده اند، اما در نقطهای از تاریخ، یک رهبر بین آنها ظهور کرده و یک ارتشی بزرگ از مردگان زنده شده خلق میکند.
در طول هشت فصل، این گروه ترسناک به سمت جنوب حرکت میکند و آماده نبرد میشود، اما هدف آنها همچنان مشخص و آشکار نیست. آیا آنها میخواهند کل نوع بشر را از بین ببرند؟ آیا آنها سعی دارند سرزمینهای دزدیده شده را پس بگیرند؟ داستان وایت واکرها ترسناک است، اما بدون هدفی مشخص، چندان منطقی به نظر نمیرسد.
پیروان خدای هزار چهره بر این باورند که از نظر اخلاقی برتر از دیگران هستند، زیرا قادرند به فردی بینام و نشان تبدیل شوند که هیچ گذشته و خانوادهای ندارد. وقتی آریا میخواهد به مردان بدون چهره بپیوندد، توسط یک دختر جوان بیرحم آموزش میبیند. ویف دائماً و بیمحابا آریا را کتک زده و مدام او را مسخره کرده و دست میاندازد.
حتی زمانی که آریا به عنوان یک گدای کور در خیابانها رها میشود، ویف هنوز هم برای آزار دادن دختر استارکها تلاش میکند. طرفداران میتوانند درک کنند که هدف از این کار، خرد کردن یک فرد از لحاظ روانی است، تا اینکه هیچ ادعایی نسبت به گذشته خود نداشته باشند. با این حال، روشهای وحشیانه و بسیار خشن ویف برای بسیاری منطقی نبود و این روشها به وضوح روی آریا استارک موثر نبودند.
در حالی که ارتش مردگان پادشاه شب در حال حرکت به سمت جنوب و به سمت دیوار بود، سم و دو برادر دیگرش در نگهبانان شب خود را در فضای باز یافتند، زمانی که بوق مشهور سه بار نواخت تا نشان دهد وایت واکرها دارند میآیند. سم که از دو نفر دیگر کندتر بود جا میماند.
او سعی کرد پشت صخرهای پنهان شود، اما یک اسب سوار وایت واکر کنار او آمده، به چشمانش خیره شده، جیغ وحشتناکی کشیده و به پیشرویاش ادامه داد. او و دیگر وایت واکرها هنگامی که میتوانستند به راحتی سم را کشته و یک سرباز دیگر به ارتش خود اضافه کنند، از گرفتن جان سم گذشتند بدون این که هیچ منطق و دلیل خاصی برای این کار وجود داشته باشد.
در طول سریال چند بار به یک داستان قدیمی اشاره میشود که وقتی یک تارگرین متولد میشود، خدایان سکهای به هوا پرتاب میکنند تا تصمیم بگیرند که آیا کودک شخصیتی خوب خواهد شد یا یک دیوانه. دنریس همیشه فکر میکرد که او شخصیتی خوب و عاقل خواهد بود. او قرار بود خرد کننده زنجیرها باشد و معتقد بود که بهتر از هر کس دیگری بر هفت پادشاهی حکومت خواهد کرد. او زنی با عقل سلیم و سالم و باهوش بود و مشاوران بسیار خوبی داشت.
متاسفانه از دست دادن دو اژدهای اش، همراه با گردن زدن بهترین دوستش باعث شد که دنریس به جای عدالت به دنبال انتقام باشد. تغییر شخصیت دنریس قابل درک است، اما منطقی نیست که این رویدادهای تقریباً مورد انتظار او را یکباره به شخصی تبدیل کنند که قدرت او را دیوانه کرده است.
پس از گردن زدن ند استارک، آریا تقریباً مابقی سریال را دور از خانوادهاش سپری میکند. داییاش سعی میکند در راه بازگشت به کسل بلک، او را به خانهاش در وینترفل بازگرداند، اما آریا فرار کرده و راه خودش را میرود. بعدها سگ شکاری او را برداشته و با هم به وستروس سفر میکنند. نقشه او برای بازگرداندن آریا نزد اعضای خانواده در ازای دریافت پول نیز بینتیجه میماند. آریا سرانجام به وینترفل برمی گردد و پس از سالها دوری با خواهر و برادرش ملاقات میکند.
با این حال، پس از جنگ نهایی با سرسی، آریا به جان میگوید که به خانه بر نمیگردد. در عوض، او قصد دارد به غرب وستروس سفر کند تا ببیند در سرزمینهای ناشناخته چه خبر است. تعجبآور نیست که او میخواهد سفر کند، اما منطقی نیست که آریا بخواهد بلافاصله خواهر و برادرش را پس از صرف زمان زیادی از آنها دور بوده، دوباره ترک کند.