از مدتها پیش در خانه الهیه است؛ زمانی با عباس امیرانتظام، زمانی با صدایش از زندان و حالا با یادش. مدالها، عکسها و تصاویر روی میز و گوشه و کنار، لوحهای تقدیر، انگشترها و عینک و کفشهای دست ساز و کتاب و آن آدمک ایستاده با لباسهای نصفه و نیمه آبی رنگ و تمام یادگاریهای زندان در ویترین بزرگ خانه احاطهاش کردهاند.
اعتماد نوشت: الهه میزانی با انگشت اشاره همان جایی را نشان میدهد که تخت امیرانتظام در ماههای آخر زندگیاش قرار داشت و بیوقفه میگوید. زندگی همسر عباس امیرانتظام، نقاط بسیار جالبی دارد؛ به علت تحصیل پدر و مادر در امریکا از یک سالگی تا چند سال بعد از کودکی را در ایران، دور از پدر و مادر و در آغوش پدربزرگها و مادربزرگهایش گذرانده.
در بهترین مدارس ایران درس خوانده و بعد به سیاسیترین دانشکده دانشگاه لندن یعنی مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن رفته و در زمان حضورش در بانک جزو هسته اصلی بنیانگذاران بیمه کشاورزی بوده است. بعد از انقلاب به خاطر تخصص مجبور شدند او را در بانک ادغام شده کشاورزی حفظ کنند.
آنطور که میگوید، میزانیها از تجار شناخته شده در ایران بودند؛ مثلا عموی پدر او، دومین فردی بوده که در سیستم بانکی رضا پهلوی حساب باز کرده و در آن بانک، دارای شماره حساب «دو» بوده است. «مادر پدرم، نوه مظفرالدین شاه و دختر سالارالدوله بود و در خانواده پدری من؛ پدر بزرگم و برادرانش از بازرگانان بزرگ آن زمان بودند. از سمت مادری، اصالتا تبریزی بودیم و پدر پدربزرگ من، سردار رشید نویان از منطقه نویان آذربایجان بود. او آن زمان مثل سردار سپه بود که جنگهای زیادی با روسها کرد و از طرف شاه قاجار آن زمان، مدالهای زیادی برای پیروزی در جنگها به دست آورد.»
بخش نخست گفتگو با او در هفتههای گذشته در روزنامه اعتماد منتشر شد؛ بخشی که درباره عباس امیرانتظام و نحوه آشنایی با او بود و حالا بخش دیگر مصاحبه درباره الهه پیش از امیرانتظام است. این بخش از گفتگو با الهه امیرانتظام (میزانی) را در ادامه میخوانید.
دیگران شما را به واسطه آقای امیرانتظام میشناسند، همسر یکی از قدیمیترین زندانیان سیاسی ایرانی پس از انقلاب که به عنوان یکی از چهرههای سیاسی ایران هم میتوان از او یاد کرد. اما فارغ از نام ایشان، میخواهم از خودتان بگویید. الهه میزانی که به نوعی از خاندان قاجار هم محسوب میشود در چگونه خانوادهای به دنیا آمد و رشد کرد؟
متشکرم که این فرصت را به من دادید؛ مخصوصا در این شرایط که برخی نامها و برخی افراد خط قرمز هستند، مسلما ما هم جزو آنها هستیم و شما قدم بزرگی برداشتید و خواستید مقداری از ناگفتههای ما را داشته باشید.
امیدوارم مشکلی برای شما پیش نیاید. رسالتی را هم درباره نارواییهایی که به دلایل خیلی واضح در حق همسرم یا فعالیتهای ما دو نفر در این مدت شد، انجام میدهید چراکه سعی کردند، هیچوقت نشان داده نشود و در خاموشی و محاق باشد. به نوبه خودم از این فرصت متشکر هستم. همانطور که به درستی اشاره کردید من از طرف پدری خانواده قاجار هستم.
یعنی مادر پدرم، نوه مظفرالدین شاه و دختر سالارالدوله بود. خانم فخرالدوله، مادر آقای امینی، عمه مادربزرگ من است؛ کتابخانه خیلی قشنگی دارند و منزل آنها در خیابان فرشته است که عکس آن هم در پیادهرو هست. در خانواده پدری من؛ پدربزرگم و برادرانش از بازرگانان بزرگ آن زمان بودند از نظر تمول و امکانات. در واقع، دلیل نزدیک شدن این خانواده بازاری و تجاری با خانواده قاجار، عشق میان پدربزرگ و مادربزرگ من بود که باعث ازدواج تمام دختران قاجار با پسران میزانی شد.
درنتیجه در خیابان فرهنگ میزانینشین آن زمان قاجارها و میزانیها کنار هم زندگی میکردند. از سمت مادری اصالتا تبریزی بودیم و پدر پدربزرگ من، سردار رشید نویان از منطقه نویان آذربایجان بود. او آن زمان مثل سردار سپه بود که جنگهای زیادی با روسها کرد و از طرف شاه قاجار آن زمان، مدالهای زیادی برای پیروزی در جنگها به دست آورد. دو تا از این مدالها که به سینه او است به عنوان ارث خانوادگی به من رسیده است.
پسر او یعنی پدر مادر من، به سوییس رفت. او جزو تحصیلکردههای آن دوره بود و به ترتیب صاحب مشاغل رده بالای دولتی تا وزارت رفت. عکس او اینجا با لباس مخصوص سلام در کاخ گلستان هست. در نتیجه به تهران منتقل شد و مادر من از دو سالگی در تهران بود. آن زمان تنها منطقهای که تیپهای خاصی در آن زندگی میکردند، خیابان فرهنگ بود و پدربزرگ من هم از تبریز به خیابان فرهنگ آمد.
آشنایی پدر و مادر من همانجا در سنین ۱۶ سالگی صورت گرفت که منجر به عشق عجیب و غریبی شد و بهرغم اینکه خانواده خیلی مایل نبودند ولی آنها در ۱۸ سالگی ازدواج کردند. خیلی جوان ازدواج کردند و بعد از یکی، دو سال، من به دنیا آمدم. پدر و مادرم این شرط را گذاشتند که ادامه تحصیل دهند بنابراین به امریکا رفتند و من اینجا ماندم، چون هنوز کوچک بودم. یک سالم بود و پیش مادر بزرگ و پدربزرگ هر دو خانواده ماندم.
قرار شد که وقتی آنها جابهجا شدند برگردند و من را با خود ببرند. بعد از پدر و مادر، عموهایم همه رهسپار امریکا شدند؛ منتها آن موقع تماس میگیرند که بیایند و من را ببرند ولی پدربزرگ و مادربزرگم میگویند شما خیلی دور هستید -چون امریکا آن زمان مثل کره مریخ بود یعنی تا این اندازه دور بود- ما نمیگذاریم. در نتیجه من پیش پدربزرگ و مادربزرگ مادری مستقر شدم؛ پنجشنبه و جمعهها هم پیش مادربزرگ و پدربزرگ پدریام بودم و آن هم دلیل داشت. پدربزرگ مادری من تحصیلکرده اروپا بود و خیلی دیسیپلین داشت و با من در خانه به فرانسه و روسی صحبت میکرد.
مادربزرگ پدری من، چون یک شازده خانم راحت و آزاد بود؛ من در خانهاش آتش میسوزاندم و از برنامه خارج میشدم. مخصوصا من را اینجا گذاشتند که از نظر تعلیم و تربیت با دیسیپلین باشم و پنجشنبه جمعهها آن طرف بروم. پدر و مادرم را هم نمیشناختم و خیلی دلتنگ آنها نبودم.
یعنی از آن ابتدا اصلا پدر و مادر را یادتان نبود؟
بله یکسالم بود. فقط عکس میفرستادند و به من نشان میدادند که مثلا اینها پدر و مادر تو هستند؛ منتها هیچ احساسی نداشتم، چون غرق در محبت و پشتیبانی این دو خانواده و عمه و عموهایی که هنوز در ایران بودند، بودم. تنها نوه بودم ولی خوشبختانه با تمام این توجهها وقتی پدر و مادرم به ایران بازگشتند، از تربیتم راضی بودند.
هیچوقت نگذاشتند لوس و از خودراضی باشم و در عین تربیتی با دیسیپلین، بهترین دوران کودکی را گذراندم. عزیز همه بودم، رانندهای میآمد و من را میبرد و چه خریدها و تولدهایی که داشتم. خاطرات خیلی خوشی در کودکی داشتم. زمان رفتن به مدرسه، مادرم زودتر از پدرم برگشت، چراکه در آن زمان مدرسه میسیونر امریکاییها در ایران افتتاح شد. خانم مری پزشکیان یک ارمنی و امریکایی بود و میخواست سیستم آموزشی امریکایی-ایرانی را در ایران پیاده کنند.
پدر و مادر من هم که در امریکا تحصیل کرده بودند و تیپهای آوانگاردی بودند؛ دوست داشتند، بهترین تحصیل را داشته باشم. در نتیجه مادرم برای شروع مدرسهای که پیش دبستانی بود، خود را به ایران رساند. دوران سختی را آنجا گذراندم که با مادر آداپته شوم.
چطور؟ بیشتر توضیح دهید.
مرحله سختی بود. مادرم در فرودگاه مهرآباد بغلم کرد و من، خود را ذرهای عقب میکشیدم، چون او را نمیشناختم. میدویدم پیش پدربزرگ و مادربزرگم که مدام میگفتند؛ مادرت است. این دوران طول کشید و مادرم برای اینکه دوران وفق دادن بگذرد؛ چند ماهی خانه پدرش زندگی کرد. پدر و مادرم خانه داشتند ولی برای اینکه یک دفعه وارد مکان جدید نشوم و از آنها دور نشوم چند ماه خانه پدربزرگ ماندیم بنابراین یکدفعه از دیسیپلین سخت وارد دیسیپلین سختتری شدم.
الان قدر آن را میدانم، چون آن چیزی شدم که الان هستم و خیلی متفاوت از افرادی که منتقدشان هستم ولی در آن دوران، سختگیری کمی زیاد بود. چگونه نشستن، برخاستن و غذا خوردن و اینکه چگونه باید تشکر کنم و از این داستانهایی که از غرب وارد شده بود.
آن دوران هم گذشت من وارد مدرسه میس مری شدم؛ درس اول به زبان انگلیسی بود و بعدازظهرها همزمان فارسی میخواندم. بعد از یک سال پدرم هم برگشت و آن هم ترومای دیگری شد. باز من را به فرودگاه بردند و یک آقای جوان و خوشگلی آمد که گفتند؛ پدرت است. من دوباره همان واکنشهای قبلی را داشتم. مقداری طول کشید تا به این زندگی جدید خو بگیرم، پدرم که آمد ما به خانه اصلیمان منتقل شدیم.
جدایی از پدر و مادربزرگم که خیلی دوستشان داشتم کمی من را آزرده کرد، به روی خودم نمیآوردم ولی شبها زیر پتو گریه میکردم. کوچولو بودم، کلاس اول و دوم ولی از اینکه از آنها دورم و نمیگذارند آنجا زندگی کنم از دست پدر و مادرم کمی عصبانی میشدم. آنها هم متوجه شده بودند مثلا اگر کار نادرستی میکردم یا نمره کم میآوردم.
-البته این مثال است، چون من همیشه شاگرد اول بودم- بزرگترین تنبیه این بود که «پنجشنبه و جمعه خانه پدربزرگ و مادربزرگها نمیروی»، چون نوبتی میرفتم. این برای من بزرگترین فاجعه بود، بنابراین کاری نمیکردم که پنجشنبه و جمعهام را از دست بدهم. این هم دوران دبستانم بود. آن موقع یکی، دو مدرسه امریکایی به عنوان کامیونیتی اسکول در خیابان ژاله بود و معمولا همه بعد از میس مری به آنجا میرفتند، اما درست بعد از اینکه دبستان را تمام کردم دولت به میس مری -که تا قبل از آن کنار سینما مهتاب، کوچه بهار بود و باغ خیلی زیبایی داشت- زمین بزرگی در خیابان کریمخان داد.
اگر وارد کریمخان شوید بعد از طلافروشیها، دست چپ یک مدرسه با آجرهای قرمز هست که الان مدرسه پسرانه بهشتی است. این مدرسه ما بود و در زمان خود مدرسه لوکسی بود. دبستان را آنجا تمام کردم و درست همان زمان دولت ایران با مدارس بینالمللی قرارداد بست. حسن آن نسبت به مدرسه امریکایی چه بود؟ در مدرسه امریکایی، فارسی خیلی کم یاد میدادند و دیپلم امریکایی داشتند ولی در مدرسه بینالمللی، اجازه تدریس فارسی بیشتری وجود داشت و وزارت آموزش و پرورش اجازه داده بود که اگر کسی علاقه و استعداد داشت، دیپلم ایرانی بگیرد.
پدر من هم خیلی علاقه داشت که زبان فرانسه را خوب بدانم و دیپلم ایرانی داشته باشم. این مدرسه، سیستمی داشت که دیپلم ششگانه سوییس و معادل فوق دیپلم در دنیا بود که اگر آن را با نمرههای خوب میگذراندید، بدون اینکه «لول A» بگیرید، وارد بهترین دانشگاههای دنیا میشدید. دیپلم امریکایی محسنات زیادی داشت. خانوادهام مایل بودند که امتحان آنجا را هم بدهم که سختتر از کامیونیتی بود.
قبول شدم و به آنجا رفتم. دوران دبیرستان را در مدرسه ایران زمین، مدرسه بینالمللی تهران تمام کردم؛ زبان اولم انگلیسی، زبان دومم فرانسه و زبان سومم فارسی بود ولی به قدر زیادی ایرانی بودم و به خاطر همان حس عشق ایرانی الان هم روبهروی شما هستم، فارسی را به قدری خواندم که دیپلم ایرانی را هم داشته باشم.
به کدام شخصیت ادیب ایرانی علاقهمند بودید یا کدام داستان از داستانهای ایرانی برای شما جالب بود و باعث بیشتر شدن علاقه شما به زبان فارسی شد؟
یک جنبه آن تاثیر پدربزرگ مادریام و پدرم بود. مادرم نه، مادرم بسیار غرب و فرهنگ و تربیت آنها را ترجیح میداد ولی پدرم خیلی ایرانی بود به همین دلیل وقتی به ایران آمد، گرین کارت خود را پاره کرد و گفت هر وقت بخواهم میروم، این برای چیست. این احساس از آنجا به من منتقل شد.
در زمان دبستان پنجشنبه و جمعهها به خانه پدربزرگم میرفتم و باید انشای فارسی مینوشتم، او به من شعرهای زیادی یاد میداد و من را با ادبیات فارسی آشنا کرد. این علاقه در وجودم بود، چون هیچ فردی را نمیشود با زور به چیزی علاقهمند کرد. این علاقه از کودکی و در محیط مدرسه کاملا امریکایی در وجودم صورت گرفت. در سیزده سالگی، ذوب شعر گذری در تاریخِ فریدون مشیری «هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا/ آنچه این نامردمان ...» بودم با اینکه شاید همه آن را متوجه نمیشدم ولی روی من اثر گذاشته بود.
کتابهای ممنوعه آن زمان مثلا ماهی سیاه کوچولو یا کتاب آلاحمد را میخواندم. این دوران مثل شروع دوران نوجوانی و روشنفکری است و من سعی میکردم این کتابها را پیدا کنم و بخوانم. نصف آن را میفهمیدم و نصف آن را نمیفهمیدم ولی آن علاقه در یک محیط کاملا خارجی (شکل گرفت)، چون مدرسه لوکسی بود و فرزندان دیپلماتهای خارجی سفارتها و همچنین فرزندان تمام رجال ایرانی به آنجا میآمدند به عنوان مثال پسر شادروان دکتر خلعتبری، شریف امامی. تمام اینها همدورهایهای من بودند.
الان هم دوستان من هستند که پدرانشان هر کدام به سرنوشتی دچار شدند. الیت جامعه در آن مدرسه بود و شاید ۶۰ درصد آن خارجی بود؛ حتی بچههایی از سفارت اسراییل آنجا بودند و دوستانی اسراییلی یا آفریقایی هم داشتم؛ بچههای همه آنهایی که (از کشورهای دیگر) در ایران سفارت داشتند. آنجا از کلاس یازده باید شروع کنید و امتحان آن را بدهید. من باید انتخاب میکردم که در آینده میخواهم چه چیزی بخوانم و اصلا شک نداشتم که میخواهم علوم سیاسی بخوانم.
چرا؟ واقعا این علاقه شما به علوم سیاسی در کجا ریشه داشت؟ به هر حال شما یک پدربزرگی هم داشتید که در دورهای از حکومت پهلوی اول وزیر راه بود. البته اسم ایشان را هم من نمیدانم.
رشید الملک نویانی!
آیا به کسوت او برمیگشت یا مراوداتی که در خاندان و خانواده وجود داشت؟
بخشی از هر دو و شاید چیزی که در وجود خودم بود. هیچ عامل تاثیرگذار قطعی را نمیتوانم اسم ببرم ولی داستانهایی از مادربزرگم درباره مصدق السلطنه میشنیدمچون -دکتر مصدق و خانمش- هر دو قاجار بودند. مادربزرگم تعریف میکرد که مثلا دکتر مصدق با درشکه به خیابان فرهنگ میآمد و به قدری مردم او را دوست داشتند که به خیابان میریختند و از او استقبال میکردند. از کاراکتر مثبتش صحبت میکرد و میگفت در دورهای که نخستوزیر بود، مجبور بودند که خیابانها را قرق کنند ولی او به مادربزرگم سر میزد. یا پدربزرگم که در سیاست و دولت بود. نمیدانم ولی عجیب از ۱۳- ۱۲ سالگی سرم برای مسائل سیاسی درد میکرد. بچهای که زبان انگلیسیاش از فارسیاش قویتر است چرا مثلا برود این طرف و آن طرف تا کتاب ماهی سیاه کوچولو را پیدا کند؟ غریزهای در وجودم بود که من را در این راه قرار داد.
تصمیم گرفتم که رشته علوم سیاسی بخوانم و هدفم ورود به سیاسیترین دانشگاه دنیا بود که دانشکده علوم سیاسی دانشگاه لندن است. پدرم موافق نبود و پدر و مادرم هر دو دلشان میخواست به مدرسه ترجمه سوییس بروم. مدرسهای که دوره آن ۷ سال طول میکشید ولی در پایان به ۱۵ زبان زنده دنیا مسلط میشدید و بهترین جابآفرها را در دنیا داشتید. پدرم میدانست استعداد زبان من خوب است، میگفت؛ «حیف است اگر به آنجا بیایی از نظر کاری گارانتی هستی و تمام سازمانهای بینالمللی تو را روی هوا میبرند.» ولی من مقاومت کردم و گفتم میخواهم رشتهای را بخوانم که دوست دارم.
وقتی که جوابهایم آمد، شروع به مکاتبه با دانشگاههای انگلیس کردم؛ اول دانشگاههای لندن و بعد بیرمنگام، منچستر و ساسکس. سیاست در این دانشگاهها خیلی قوی بود و البته انتخاب اولم الاسای (دانشگاه علوم سیاسی و اقتصاد) بود که افرادی، چون پوپر، کندی و بسیاری رجل سیاسی از آن بیرون آمدهاند. در عین حال برای مکگیل کانادا هم اپلای کردم، چون علوم سیاسی آن دانشگاه هم قوی بود. نمرههایم به قدری خوب بود که مکگیل، بدون شرط من را در ترم دو قبول کرد ولی منتظر انگلیس بودم. این دانشکده مخصوصا خیلی سخت گرفت و گفت در دو درس «هایلول» باید نمره A بیاوری. من نمره را آوردم و وارد این دانشگاه شدم. لیسانس گرفتم و برای فوق لیسانس اقتصاد سیاسی خواندم. آن زمان خیلی صحبت اتحادیه اروپا بود که اول اسمش بازار مشترک بود و میخواستم پایاننامهام را روی این مساله تهیه کنم.
فوق لیسانسم را هم گرفتم و بین فوق لیسانس و دکترا، خواستم یک مدت فاصله بگذارم که ببینیم اصلا میخواهم ایران زندگی و کار کنم یا به سازمانهای بینالمللی بروم. آخر زمستان ۵۶ به ایران آمدم تا مهر برای دکترا بروم. آن زمان سر رساله دکترا هم، موضوع چگونگی ایجاد اتحادیه در خاورمیانه در فکر من بود که الان هم خیلی صحبت آن است؛ چیزی شبیه بازار مشترک اروپا بین کشورهایی که در منطقه خاورمیانه قرار دارند. به ایران که آمدم بعد از عید و در اردیبهشت، دانشگاه شهید بهشتی اعتصاب کرد و در تیر ماه در اصفهان حکومت نظامی شد. مادرم هم مقداری ناراحتی معده داشت و میگفت، چون مدام حرص انقلاب را میخورم-مخالف شدید انقلاب بود- پدرم نوتر بود و من هم انقلابی بودم.
من بنا به اقتضای رشتهام و تحصیلم گرایشاتی داشتم؛ بالاخره آدم گرایشات چپ و انقلابی دارد. پدرم ممتنع بود ولی مادر شدیدا مخالف انقلاب بود. در نتیجه من نوارها را یواشکی گیر میآوردم و در خانه و در اتاقم بی صدا گوش میکردم. مادر و پدرم به امریکا رفتند و ناراحتی معده مادرم کاملا رفع شد. من هم منتظر شدم که آنها بیایند تا برای دکترا به انگلستان برگردم. وقتی به ایران رسیدند، درد مادرم طوری شروع شد که مدام میگفت از اعصاب است، اما اصلا چنین چیزی نبود و خیلی دیر به آن رسیدگی کردند.
آندوسکوپی شد و سرطان خیلی پیشرفته بود. مادرم باید عمل میکرد ولی همه چیز خیلی دیر شده بود و در عرض دو ماه مادرم فوت کرد درحالی که برادرم ۱۰ ساله و پدرم ۴۹ ساله بود. دیدم نمیتوانم این دو را رها کنم. تصمیم سختی بود ولی الان اصلا پشیمان نیستم که کنارشان ماندم. بنابراین فقط یک سفر به انگلیس رفتم و سوپروایزرم وقتی من را دید-دیگر انقلاب شده بود- گفت تو زندهای؟ مردهای؟ چرا اصلا هیچ خبری از تو نیست.
گفتم آمدهام بگویم نمیتوانم دکترا را ادامه دهم و باید در ایران باشم. به ایران برگشتم و در بانک توسعه کشاورزی مشغول به کار شدم البته برای خیلی از سازمانها امتحان دادم و در سمتهای بالا قبول شدم، منتها برایم ترسناک بود. وزارت دارایی من را به عنوان مدیر کل خواست ولی آنجا همه سن الان من بودند؛ فکر میکردم چقدر پیر هستند.
بانک توسعه را که مهدی سمیعی -آخرین پستش بود خدا رحمتش کند- تاسیس کرده بود کادری جوان و تحصیلکرده داشت. من هم با کارشناسی ارشد شروع کردم، خیلی راحت بودم و همه روسا تحصیلکرده خارج بودند. به من این آوانس را دادند تا زمانی که به زبان فارسی عادت کنم گزارشهایم را به زبان انگلیسی بنویسم. آنجا ماندگار شدم.
در جایی گفته بودید که پس از بازگشت به ایران در حوزه شهرها و روستاهای ایران کاری انجام میدادید و سفرهایی به این نقاط داشتید. چه کاری بود؟ آیا تحقیقاتی بود یا...
شما کمی جلو پریدید. به عنوان کارشناسی اقتصادی و امور بینالملل شروع به کار کردم. آن زمان دو بانک کشاورزی وجود داشت یکی بانک تعاون که قدیمی بود و وامهای کوچک به کشاورزان میداد و مهدی سمیعی، بانکی تاسیس کرد که طرحهای زیربنایی در کشور ایجاد شود؛ دامداریهای بزرگ، کشت و زرع بزرگ و مثلا همین نیشکر هفتتپه و پروژههای عظیمی که ایران را به طرف توسعه پایدار میبرد.
ما تحقیقات را در این زمینه ایجاد میکردیم و این تحقیقات نیازمند این بود که به مناطق برویم و آشنا شویم و گزارش تهیه کنیم. منتها این موارد خیلی به طول نینجامید، چراکه وقتی انقلاب شد و آقای بنیصدر رییسجمهور شد بانکها ادغام شدند. بانک تعاون را در بانک توسعه کشاورزی ادغام کردند؛ مثلا یک مدرسه روستایی با مدرسه ایران زمین؛ تا این اندازه سطح متفاوت بود ولی ما چارهای نداشتیم، آنها جمعیت زیادی بودند و ما جمعیت الیت تحصیلکرده کوچک. ما کارمان را انجام میدادیم منتها نوآوری که طی چند سال انجام دادیم و من نماینده بانک در آن تشکیلات شدم، بیمه محصولات کشاورزی و دامی و باغی بود.
فکر خیلی نوینی بود که محصولات کشاورزی را در مقابل سوانح طبیعی بیمه کنیم. من از طرف بانک، جزو هسته بنیانگذار بودم. جا انداختن آن زمان زیادی برد، منتها کار خوبی بود. این کار، سفرهای روستایی من را زیاد کرد و چه شبهایی که میرفتم در مسجد میخوابیدم. شاید هیچ کس باور نمیکرد که از آن لالالند و آن زندگی این کار را انجام دهم ولی دوست داشتم. همه فکر میکردند یک آدم تیتیش مامانی هستم؛ کسی که ۱۰ نفر باید به او سرویس دهند.
میگفتم من هم مثل شما این کارها را در خانه انجام میدهم، بعد به روستا میروم و این کارها را انجام میدهم. درنهایت این باعث شد، همه را در مسجد گردهم بیاوریم. مردم میگفتند بیمه کلاهی است که دولت میخواهد سر ما بگذارد. ما میگفتیم که وقتی اتفاقی طبیعی مثل سیل و زلزله یا رانش زمین و خشکسالی رخ دهد و محصول شما از بین برود، این صندوق به شما خسارت میدهد.
درنهایت با استقبال خیلی خوبی روبهرو شدیم و بعد صندوق بیمه هم خیلی بزرگ شد و ساختمانی گرفت. من دیگر از آنجا که ساختمان اصلی بانک کشاورزی در گیشا بود، به یک خیابان پایینتر منتقل شدم و تا زمانی که خود را بازنشسته کردم، آنجا بودم.
بیشتر به کدام مناطق روستایی میرفتید؟
همه جا.
پس در واقع میرفتید مردم را توجیه میکردید.
بله، اوایل خیلی سخت بود، چون وقتی انقلاب شد، کمیتهها روی کار آمدند، بعد آقای حسن اکبری، مدیرعامل بانک شده بود که بعدها در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهید شد. او مدیر عامل بانک شده بود. وقتی او از بین رفت، میلانی که از بانک بود و خود را با حکومت تطبیق داده بود، خیلی کمک کرد و دوباره ما را به کار دعوت کرد. در پرونده من آمده بود؛ طاغوتیام. حالا نمیدانم کجا طاغوتی بودم.
من را که دعوت کردند واقعا با ذوق و شوق آمدم برای اینکه همیشه برای مملکت کار میکنم و برای فرد کار نمیکنم. خیلی اذیت میشدم، چون به دلیل نیاز به تخصصم مجبور بودم با -آن موقع وزارت کشاورزی شده بود وزارت جهاد کشاورزی- یک عده آدم که تا اینجا محاسن داشتند و پیرهن روی شلوار بودند کار کنم.
رییسم جهادی شده بود ولی بیچاره جهادی خوبی بود. میگفت «گزارش را بنویس ولی، چون تو زنی، نمیتونی تو جلسه بیایی، من بخونم این رو.» حالا چه فرقی میکند، من گزارش را برای این بابا مینوشتم و او در جلسه میخواند. حق نداشتم به عنوان یک زن در جلسه شرکت کنم ولی همین آدم، وقتی حسننیت من را دید و متوجه شد برای هدفی کار میکنم، تابو را شکست و گفت میخواهم فلانی در ماموریت با من باشد.
این موضوع برای من کابوس بود و میگفتم چطور میخواهم با او به ماموریت بروم. ولی اصلا هم بد نبود مثلا ماه رمضان به من در یک اتاق دیگر افطار میدادند و خودشان یکجا روی زمین مینشستند. یک اتاق برای من تهیه کرده بودند مثلا من به او میگفتم آقای مهندس مقدسی، لباست خیلی کثیف است امشب آن را بشور برای جلسه فردا. خودش میماند که چه جراتی دارم این حرفها را به او میگویم.
ولی یکجورایی با هم رفیق شدیم، چون به حسننیت من پی برد. با خودم میگفتم؛ او هم یک آدم است و با این سن مجبور است اینطور باشد، کاش بتوانیم با هم کار کنیم. در آن سفر ما خیلی به هم نزدیک شدیم و او بعدها از کارهایم تقدیر میکرد و سعی میکرد من را در میان خانمها لانسه کند. در آن قسمت بودم و این باعث شد که ما تمام ایران را برویم. تا نقطه صفر سیستان و بلوچستان و پاکستان یا از این سمت در ترکمنصحرا تا مرز شوروی آن زمان، رفتم که دیدهبانهای شوروی دیده میشدند. از هر لحظه آن لذت میبردم، چون اگر غیر از این امکان شغلی بود و ایران نمانده بودم هرگز جامعهام را به این خوبی نمیشناختم.
از مقاومت روستاییان گفتید، آیا خاطرهای از مقاومت روستاییان در رابطه با اینکه شما زن هستید و وارد جمعی شدید و در رابطه با یک چیز ناشناخته مثلا بیمه صندوق کشاورزی با آنها صحبت میکنید، دارید؟
اصلا مشکلی با روستاییان نداشتیم، چه مرد و چه زن و اصولگراترین افراد یا استانهای مدرنتر؛ هیچوقت مشکلی با من نداشتند. خیلی هم مهماننواز بودند. رفتار من طوری بود که دیگر نمیدیدند که من زن یا مرد هستم. با یونیفرم قانونی و حجاب و روپوش و مقنعه سرمهای، خیلی شیک و مرتب میرفتم؛ اصلا رفتاری نمیکردند که این زن است یا مرد.
مشکلی با آنها نداشتم با کناریهایم مشکل داشتم. برای اینکه آنهایی که از جهاد میآمدند اصلا خوشحال نبود، بلکه روی اجبار باید من را میپذیرفتند، چون سواد کار را داشتم ولی رفتارهایشان به جز رییس خودم -که وقتی من را شناخت دید اصلا مرز زن و مرد وجود ندارد و مثل یک خواهر بزرگتر با او حرف میزنم- بقیه آدمهای عجیب و غریبی بودند. خوزستان متفاوت بود، وقتی برای بیمه کردن ژن اصیل اسب ایرانی که به عنوان مسوول این پروژه، تحقیق میکردم- سه ژن اصیل وجود دارد؛ اسب عربی، کردی و ترکمن- باید به خوزستان و کردستان و ترکمنصحرا میرفتم.
چون خوزستان گرم است آنها بیشتر شبها بیرون میآیند و قرار میگذارند و طی روز همه در خانههایشان هستند. وقتی من بیرون میآمدم برایشان حضور یک خانم در منطقهای که اصلا زن در آن دیده نمیشد هیچ عجیب نبود. وقتی میرفتیم به منزل آنها و شروع میکردیم به سوال و نوشتن، خانمهای آنها اصلا جلو نمیآمدند.
در مورد ازدواج اولتان هم مقداری توضیح میدهید؟
بله حتما. من که ۲۲ سالم بود شروع کردم. استخدام بانک توسعه کشاورزی شدم و در بخش امور بینالملل کار میکردم. کارم طوری بود که در بخش اقتصادی یک پروژه مشترک داشتیم. در محیط بانک چند ماهی که هنوز انقلاب نشده بود، همه خیلی شیک و آراسته بودند چه خانمها و چه آقایان. سطح خیلی بالا بود و من فکر میکردم محیط دانشگاه است ولی بعدا خیلی تغییر پیدا کرد. رییس اداره اقتصادی کسی بود که از آکسفورد دکترا داشت و ما افرادی که در بانک در انگلیس تحصیل کرده بودیم مثل یک کلونی بودیم؛ مهدی سمیعی، مسعود راد که رییس من بود و یکی دیگر که کمبریج درس خوانده بود. همسر من که آکسفورد درس خوانده بود و بقیه در امریکا یا شیراز تحصیل کرده بودند. در نتیجه در کار علاقهای پیش آمده بود. آنقدر باسواد و باشخصیت بود که من جذب این کاراکتر شدم.
کار کردن نزدیک و اینکه هر دو انگلیس درس خوانده بودیم باعث ایجاد علاقه شد البته افراد دیگری هم برای مساله ازدواج بودند. مادر و پدر من هم باید آدمها را اوکی میکردند. او اول گفت کاراکتر من آدمی است که نمیتوانم با کسی زندگی کنم. گفتم؛ من هم راهی جز ازدواج ندارم. هنوز این میزان از روشنفکری در خانواده ما نبود و حالا هم نیست که کسی با کسی (همینطور) زندگی کند. میگفت نمیدانم چه سحری داشت که من را وادار کردی؛ حق هم داشت. بعضیها نمیتوانند ولی او را به خانواده و مخصوصا مادرم معرفی کردم. مامان من مخالف شدید بود، چون دو فرهنگ که متفاوت باشد با هم نمیسازند. آنها یک فرهنگ کاملا سنتی داشتند. درست است که آکسفورد درس خوانده بود، اما مادر و خواهر او با چادر بودند. میگفتم؛ او که این تیپی نیست؛ خودم را وفق میدهم. آنها از یک خانواده فئودال در مازندران بودند و عموی پدر بچههای من، اول انقلاب به عنوان فئودال بزرگ مازندران مدتی حتی دستگیر شد. میخواهم طرز فکر را بگویم که زن در آن خانواده چه جایگاهی داشت البته الان عوض شدهاند. من این حرفهای مادر را باور نمیکردم.
وقتی که آدم خیلی عاشق است، چشمش به همه چیز بسته میشود ولی مادرم حق داشت؛ وقتی فرهنگها جور نباشد هر قدر هم که بخواهید تطبیق بدهید باز یک جاهایی نمیشود؛ ذاتی که ۱۴ سال در فرنگ بوده ولی آن دیدگاه مردسالاری در وجودش مانده را نمیشود تغییر داد. البته نسلهای بعدی او خیلی تغییر کرد ولی من آن موقع عاشق و کور و کر بودم و فقط میگفتم؛ عاشق این هستم که چهار تا بچه داشته باشم. او هم میگفت؛ من اصلا با ازدواج موافق نبودم حالا با بچه. باز گفت؛ نمیدانم تو چه کار کردی. به هر حال ما صاحب دو بچه شدیم و من الان به بچههایم میگویم، تنها چیزی که به خاطر آن از پدرتان خیلی متشکرم این است که شما را به من داد.
البته او هم خیلی عوض شده ولی آن سختگیریها روی بچهها هم بود و محیط استبدادی بود. اگر با پدرمسه بار در روز صحبت میکردم برای اینها عجیب بود که مگر آدم با پدرش این همه صحبت میکند. خیلی باید کوتاه میآمدم ولی یکجا دیدم، بچهها در حال بزرگ شدن هستند و این بحثها درخانه خوب نبود. او عادتی داشت که برخی آقایان هم دارند؛ اینکه نمیگویند چرا ناراحت شدند و قهر میکنند.
نمیگویند چه چیزی من را ناراحت کرده که آدم برود ناز بکشد، قهر میکنند و حرف نمیزنند. حالا یک نفر بعد از یک هفته ناز کشیدن و دیگری بعد از شش ماه آشتی میکند. من سالی به شش ماه نمیدانستم چه کار کردم که او ناراحت است؟ بچهها بیشتر آسیب میدیدند. مقداری هم شکاک بودن در اینگونه افراد هست و در من که کمی آزادتر بار آمدهام در بلندمدت اثر میگذارد.
این است که فکر کردم جلوی اشتباه را بگیرم. مادرم که رفت. پدرم هم به قدری اصیل بود که همه اینها را میدید ولی هیچوقت در زندگی من دخالت نکرد. فقط روزی که تصمیم به جدایی گرفتم، گفت بیایم. گفتم مگر من این تصمیم را به تنهایی نگرفتم، اجازه بدهید خودم آن را تمام کنم. آن زمان، تنها حرفش این بود که این کار را باید روز اول انجام میدادی. ما جدا شدیم. پدرم برای من خانه تهیه کرده بود و زندگی میکردیم ولی اینقدر در عین مدرنیسم، سنتی هم بار آمده بودم حتی در معاشرت با دوستان عادی خودم دست به عصا بودم.
وقتی آدم مجرد میشود و جوان است؛ شوهر دوستش که تا قبل از آن، با هم شوخی میکردند حالا اگر به آدم کامپلیمنت بدهد، طرف ناراحت میشود. اینها واقعیتهای اجتماع است؛ بنابراین خودم را سانسور میکردم، میرفتم اداره و میآمدم خانه. همسرم هم درست در برج روبهرویی من، منزل گرفته بود در نتیجه بچهها هیچ مشکلی نداشتند.
پدرم خیلی غصه میخورد و میگفت حیف بود این همه آدم اطراف تو بودند و اینقدر امکان ازدواج بود؛ الان انگار داری در دِیر زندگی میکنی، تمام جوانیات از بین میرود. حق هم داشتم، چون اگر کوچکترین ارتباطی پیدا میشد و میرفتم با آقایی غذا میخوردم؛ همسرم به بچهها میگفت ببین مامانت مثلا (فلان). من این را نمیخواستم، چون درک الان را که نداشتند تا اینکه با امیرانتظام مواجه شدم.