بهنام قرار بود پراید بخرد مسافرکشی کند. اما آگهیهای روزنامه کار دستش داد. یک روز که در جستجوی خرید پراید بود میان آگهیها چشمش به آگهی کار روی آمبولانس افتاد. شغلی که نوشته بود درآمد ماهیانه اش دست کم ۵ برابر حقوق یک کارمند است. خب او ازدواج کرده بود و فرزند دومش هم در راه بود. این در آمد وسوسه اش کرد. تماس گرفت و پیگیری کرد. وقتی به آدرس محل استخدام رفت متوجه شد آمبولانس نعش کشی است نه حمل بیمار. او تصور میکرد منظور از کار روی آمبولانس، حمل بیمار است!
سه نفرند؛ ۳ جوان دهه شصتی. بهنام، محمد و محسن. آنها شیرازی هستند. بهنام و محمد ادبیات را تا لیسانس خوانده اند، اما محسن زبان خارجه را تا ارشد ادامه داده.
به گزارش همشهری، بهنام، محمد و محسن با هم نعشکشی میکنند؛ البته اینطور نبوده که این ۳ نفر به اتفاق هم یک روز تصمیم بگیرند، به مرکز اجاره یا فروش آمبولانسهای حمل متوفیات بروند و استخدام شوند.
ماجرای ورود هر کدام به این پیشه متفاوت است. به قول خودشان نعشکشی یک شغل خاص است و باید پیش بیاید تا کسی پایش در آن باز شود.
وسوسه
بهنام قرار بود پراید بخرد مسافرکشی کند. اما آگهیهای روزنامه کار دستش داد. یک روز که در جستجوی خرید پراید بود میان آگهیها چشمش به آگهی کار روی آمبولانس افتاد. شغلی که نوشته بود درآمد ماهیانه اش دست کم ۵ برابر حقوق یک کارمند است. خب او ازدواج کرده بود و فرزند دومش هم در راه بود. این در آمد وسوسه اش کرد. تماس گرفت و پیگیری کرد. وقتی به آدرس محل استخدام رفت متوجه شد آمبولانس نعش کشی است نه حمل بیمار. او تصور میکرد منظور از کار روی آمبولانس، حمل بیمار است!
وی آی پی
«در آن شرکت خصوصی حمل متوفیات بیشتر از ۱۰ آمبولانس پارک شده بود و مثل تاکسیهای تلفنی، رانندهها منتظر بودند، نوبت شان شود و بروند پی مسافر. یادم هست یکی از نعش کشها خودروی لوکسی بود که به آن میگفتند VIP. هنوز هم مشتریانی هستند که علاقه دارند میت شان با خودروهای لوکس راهی دیار باقی شوند. کف این خودرو یعنی دقیقا زیر پای راننده یک عالمه پوست تخمه و پسته ریخته شده بود. تا این صحنه را دیدم، نزدیک بود بالا بیاورم. با خودم گفتم این دیگر کی بودی که در این ماشین تخمه و پسته از گلویش پایین رفته!»
بهنام همان روز اول پا به فرار گذاشت و با خود گفت میروم و دیگر پشت سرم را نگاه نمیکنم. اما صاحب شرکت که مردی کهنه کار و پیگیر بود دست از سر او برنداشت: «بارها پیگیری کرد و تلفن زد. من هم بارها رفتم تا دم شرکت و باز جا زدم. آقای جلیلی مرد بسیار با خدایی بود و انگار میدانست هر کسی وارد این کار نمیشود. به همین خاطر آنقدر پیگیری کرد که نمیدانم به خاطر مرام و معرفت بود، به خاطر رودبایستی بود، به خاطر درآمد بود یا هرچه، قبول کردم یک سرویس برای تجربه و آزمایش هم که شده، بروم...»
۳ روزی میشد که منتظر بود تلفنش زنگ بخورد: «کم کم داشتم ناامید میشدم از این کار. آخر شغلی که ۳ روز پشت سر هم منتظر باشی و بیکار، حتما درآمد درست و درمانی ندارد. تصور میکردم درمورد درآمد غلو کرده اند.»
آمبولانس را تازه تحویل گرفته بود. هیچ تجربهای هم نداشت: «نه با آمبولانس سرویسی رفته بودم و نه راستش را بخواهید میتی را از نزدیک دیده بودم.
از آمبولانس خالی که تحویل گرفته بودم هم میترسیدم. با برانکارد خالی که نگو! اصلا و ابدا با آن چشم تو چشم هم نمیشدم!»
شب بود. حوالی ساعت یازده شب: «بعد از مدتها دعوت شده بودیم خانه باجناق و انصافا شام چرب و چیلی هم تدارک دیده بودند. چشمم ازگرسنگی داشت از حدقه درمی آمد. سفره پهن میشد و نگاه حریصم سفره خالی را تعقیب میکرد. بی صبرانه منتظر کله پاچه بودم که از آشپزخانه برسد پای سفره.»
یک دفعه تلفن زنگ خورد. آقای جلیلی بود مسئول شرکت! بهنام میگوید: «آقای جلیلی همانی بود که آنقدر پیگیری کرد تا تن به این کار بدهم. همانی که کلید آمبولانس را گذاشت کف دستم و گفت برو گوش به زنگ باش برای اولین آزمون و سرویس. همانی که کابوس شب و روزم شده بود. الان مگر موقع زنگ زدن است، ساعت ۱۱ شب. در این تاریکی بروم برای اولین بار حمل متوفی را تجربه کن! زهره ترک میشوم که. خدا بگویم چه کارت نکند آقای جلیلی. الان موقع زنگ زدن بود. کوفت مان کردی.» بهنام آن شب در آن جمع و مهمانی کلا فراموش کرده بودم که قرار است به زودی پشت آن آموبولانس بنشیند و...
راه خیلی دوری نبود. ۴ کوچه بالاتر از منزل باجناق. یکی از خیابانهای مرکزی و خلوت شیراز: «مثل یک راز بود. با همسرم قرار گذاشتیم کسی بویی نبرد که من چه کار میکنم. این شد که به بهانه جابه جا کردن ماشین از سر سفره بلند شدم. همسرم متوجه شد. خانواده باجناقم تصور میکردند خودروی «ون» خریدم.
در واقع ون هم بود، با شیشههای دودی و رینگ اسپرت، مشکی متالیک. شیک و مجلسی. ون ۳ برچسب داشت. دو تا روی درهای جلو نصب میشد و یکی پشت شیشه عقب. روی آن با خط درشت نوشته شده بود: «خودروی ویژه حمل متوفیات» بعد هم یکسری شماره تلفن و نام شرکت خصوصی و کد فعالیت هم با خط ریز، زیرش درج شده بود.
این برچسبها روی پایههای آهن ربایی نصب میشد یه چیزی در مایههای تابلوهای آژانسهای تلفنی. یعنی به راحتی قابل جا به جایی و برداشتن بود. وقتی برچسبها برداشته میشد آمبولانس تبدیل میشد به یک ون معمولی. آن شب من و مریم با هزار سلام و صلوات سوار ون نعش کش شده و رفته بودیم مهمانی خانه باجناق.»
دو کوچه بالاتر ایستاد و برچسبها را روی آمبولانس نصب کرد: «سریع به آدرسی رفتم که آقای جلیلی پیامک کرده بود. برایم آقای جلیلی توضیحاتی داده بود که باید چه کار کنم. من در این حد میدانستم که باید میت را در کاور بگذارم. بعد از خانواده او بخواهم که یکی از آنها به همراه مدارک متوفی با من همراه شود تا سرد خانه دارالرحمه (بهشت زهرای شیراز).»
وحشت امانش را بریده بود: «در مسیر از بس صلوات فرستاده بودم دهانم خشک شده بودم. آب دهانم را قورت دادم و چشمانم را بستم و رفتم سراغ برانکارد. آن را برداشتم و مثل بچههایی که از تاریکی میترسند پا به فرار گذاشتم و وارد خانه متوفی شدم.
از اقبال کج ما، خانه متوفی میدان جنگ بود. متوفی پیرمرد سالخوردهای بود که فرزندانش بالا سر میت داشتند یکدیگر را سر ارث و میراث تکه پاره میکردند.
اصولا همه تصور میکنند کسی که برای حمل متوفی میآید، یک متخصص تمام عیار است که باید به تنهایی همه کارها را انجام بدهد. اما بهنام این کاره نبود: «دست و پایم میلرزید. ترجیح دادم به جای اینکه بروم سراغ میت که از همان دور جرات نگاه کردن به آن را نداشتم، نقش میانجی دعوا را بازی کنم!»
میانجیگری او خیلی زود به سرانجام رسید: «تا حدودی آرام شدند. دلم قرص شد. با خودم گفتم حالا که دعوا خوابیده خودشان کارهای پدرشان را انجام میدهند و من دست به میت نمیزنم. اما زهی خیال باطل.»
آنها هم میترسیدند! فقط پسر ته تغازی متوفی که گویا تنها کسی بود که از پدر در زمان حیات نگهداری میکرد و از صمیم قلب او را دوست داشت با من همراه شد. گفت: «اینها فقط برای پول آمده اند، ۳ سال است پدر چشم به راهشان بوده، بیخود به اینها دل نبند. خودمان انجامش میدهیم...»
آقای تحصیلکرده با دستان لرزان به همراه آن پسر جوان، متوفی را در کاور قرار داد و روی برانکارد گذاشت و به پسر متوفی گفت مدارک مرحوم را با خودت بیاور تا برویم دارالرحمه: «سوار آمبولانس شدیم. آمبولانسهای خصوصی این شکلی بود که بین سرنشینان جلو و عقب خودرو هیچ حائلی وجود نداشت. یعنی شما یک خودروی ون را تصور کن که صندلیهای عقب را جمع کرده اند و به جایش یک برانکارد گذاشته اند! تا همین دو سه سال پیش هم اینطور بود.
خودروهای شهری خصوصی حمل متوفی نه یخچال داشت، نه حائلی! برانکارد میآمد تا بغل دست من. یعنی سر میت که در کاور بود زیر آرنج راست من بود! تصویر بسیار هولناک بود برایم.»
«چیزی نمانده بود تا زهره ترک بشوم، قلبم در گلویم میکوبید. یکی دو دقیقهای میشد که راه افتاده بودیم. ته یک کوچه تاریک و خلوت که رسیدیم یکدفعه پسر متوفی که همراهم بود گفت: «نگه دار!» ایستادم. گفت آنقدر خانواده اعصابم را خرد کردند که فراموش کردم مدارک را با خود بیاورم، صبر کن تا بروم و سریع برگردم...»
این هم از بدشانسی بهنام بود. او رفت و راننده با متوفی تنها ماند: «اولش با خودم گفتم ببین بهنام تو باید با ترس هایت روبه رو شوی. بمان و اصلا به روی خودت نیاور.
اما نمیدانم چه شد تا به خودم آمدم متوجه شدم راست شکمم را گرفتم و الفرار! میان کوچهای با سرعت باد درحال دویدن بودم.»
آمبولانس و میت را رها کرد و پا به فرار گذاشت: «۲۰ دقیقه با خودم کلنجار میرفتم. فقط فکر ماشین بودم که با سوییچ و درهای باز رهایش کرده بودم. اگر آن شب کسی بود که مسئولیت قبول میکرد بدون شک میرفتم و پشت سرم نگاه نمیکردم. به ناچار برگشتم. پسر متوفی هم همزمان با من رسید بعد گفت دوباره با آنها دعوایش شده و...»
وقتی به سردخانه دارالرحمه رسیدند، بهنام فکر میکرد اینجا آخر خط است وهمه چیز تمام شده: «تصور من از سردخانه همانی بود که همه در تلویزیون میبینند. یک سالن بزرگ با کلی یخچالهای بسته، با افرادی که ماسک به صورت دارند و با روپوشهای آبی خبردار ایستاده اند تا متوفی را تحویل بگیرند.»
مقابل در سردخانه مردی با لباس معمولی ایستاده بود دم در سیگار دود میکرد: «نه ماسک داشت نه روپوش آبی رنگ. درِ آمبولانس را باز کردیم او هم در سردخانه را باز کرد و کنار ایستاد. حالتی که با زبان بی زبانی میگفت بفرمایید خودتان متوفی را بگذارید داخل و به سلامت!»
بهنام جلوتر میرفت و پسر متوفی پشت سرش: «وارد سردخانه که شدم، بدنم خالی کرد. کلی جسد کف سردخانه بود! بعد فهمیدم همهی این سالن سردخانه ست، یخچالی انفرادی درکار نیست. همینطور از لابه لای اموات رفتیم تا ته سالن.
یک گوشه خالی پیدا کردیم و متوفی را آنجا قرار دادیم. دیگر سرم گیج میرفت. لا به لای مردگان از ته سالن آمدیم بیرون. آن سالن چند متری انگار هزار فرسنگ بود مگر تمام میشد. هر چه تلاش میکردم زودتر خودم را پرت کنم بیرون انگار نمیشد. مثل اینکه در خواب میدویم یا در آب تلاش میکردم با سرعت بدوم.
وقتی هوای بیرون به سرم خورد. بهتر شدم. دیگر از ماشین و برانکارد نمیترسیدم. وقتی آن صحنهها را دیده بودم برایم آمبولانس و تابوت دیگر معنا نداشت. انگار ترسم ریخت. وقتی آن همه مرده دیدم، دیگریک متوفی مرا مثل قبل وحشت زده نمیکرد.»
آن شب، بهنام دوباره به خانه باجناقش رفت: «رفت و برگشتم کلا یک ساعت هم طول نکشیده بود، اما برای من انگار چند روز گذشته بود. داستانی سر هم کردم در مورد پارک ماشین و نبود جای پارک. نمیدانم قانع شدند یا نه. اما سهمیه کله پاچه مرا آوردند. اشتهایم کور شده بود. لب به کله پاچه نزدم! اصلا آن غذا برایم از زهر مار هم بدتر بود...»
خلق الله
بهنام زیر سایه درختی پناه گرفته.۴ ماه گذشته و دیگر نه از میت میترسد، نه از آمبولانس و نه از سردخانه. اما از خلق الله که نفس میکشند خیلی میترسد! مخصوصا فامیل و آشنا: «هر وقت روز بود و هوا روشن، آمبولانس را جلوی سردخانه پارک میکردم و از آن فاصله میگرفتم. خیلی هراس داشتم که مبادا فامیلی یا آشنایی مرا در قبرستان ببیند و قضیه نعشکشی لو برود. به همین خاطر هر وقت روزها به سردخانه و قبرستان میرفتم بلافاصله از آمبولانس فاصله میگرفتم.»
در یکی از روزهای روشن و شلوغ، بهنام زیر سایه یک درخت کاج بلند قبرستان پناه گرفته بود و سیگار دود میکرد، جوانی هم سن و سال خودش آمد نزدیک و گفت: «آتش دارید؟!»
بهنام از جایش بلند شد و دست در جیبش برد. تا چشمش به آن غریبه افتاد، یکدیگر را در آغوش گرفتند! او محمد بود همکلاسی بهنام در دانشگاه. با هم گرم گرفتند و از احوال هم جویا شدند. بهنام پرسید بدنباش رفیق از این ورا؟! محمد پاسخ داد: «یکی از فامیلهای دورمان فوت کرده»
بهنام هم در جواب محمد که پرسیده بود بد نباشد تو از این ورا...؟! همان را گفت: «فامیل دورمان فوت کرده...»
آن روز نیم ساعت گذشت و محمد از کنار بهنام جم نخورد و نرفت: «نمی دانم چرا این و پا و آن پا میکرد. طوری که انگار منتظر بود من بروم. در چند قدمی آمبولانسم بودم. یعنی در تیرراس نگاه محمد.
خلاصه برای اینکه قضیه لو نرود صبر کردم. شد یک ساعت! محمد نرفت. چارهای نداشتم. تصمیم گرفتم به او حقیقت را بگویم: «می دانی رفیق روزگار است دیگر آدم از فردای خودش خبر ندارد. گاهی قسمت آدم چیزی است که اصلا فکرش را نمیکند خودت میدانی آرزو داشتم معلم ادبیات بشوم. خوب نشد. الان آن آمبولانس را میبینی؟ آن نعش کش مشکی رنگ را؟ مال من است! شغلم این است. حالا هم باید بروم. خداوکیلی دهانت قرص باشد بالا غیرتا به کسی نگو. دمت گرم...»
محمد تا شنید، پقی زد زیر خنده. آنقدر خندید که چشمانش پر از اشک شد. عکس العملی که حسابی بهنام را عصبانی کرد: «به من میخندی؟ نخند سرت میآید. وجدانا من دو سال پیش قبل از اینکه این کاره شوم پشت سر یک نعش کش که با سرعت در اتوبان رحمت از من سبقت گرفت و عجله داشت، کلی لیچار گفتم.
کنار همسرم پشت فرمان نشسته بودم و او را مسخره میکردم کهای بابا تو چرا دیگر عجله داری، میروی که به جا برسی و از این حرفا. رو به مریم میکردم و با تمسخر میگفتم لابد هر شب که خانه میرود زنش از او میپرسد چه خبر از کار و بار؟ چند تا مرده بردی امروز؟! ببین چه به سرم آمد... حالا تو بخند...»
محمد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «نه پدر بیامرز. مسخره چیه! آمبولانس سفیدی که درست کنار ماشین تو پارک کرده مال من است! من هم آره رفیق...» بعد هر دو زدند زیر خنده.
آن روز هر دو سعی داشتند دیگری متوجه نشود که شغل شان چیست، اما از دست تقدیر همکار از آب درآمدند. سالها از این ماجرا میگذرد حالا نوبت محمد است که تعریف کند که چه شد که این کاره شد: «من دوست داشتم بعد از دانشگاه، نظامی شوم. اما نشد. راستش من در محلهای خلافی بزرگ شدم. چند بار آزمون دادم و قبول شدم، اما به تحقیقات محلی که رسید به خاطر نام و آوازه بد محله قبول نمیشدم. مدتی مسافر کشی کردم، اما دخلم به خرجم نمیخورد. همسایه مان دراین کار بود. پیشنهاد داد. من هم دیدم درآمدش خوب است وارد این شغل شدم.»
محمد آدم رک و راستی است حرف هایش را صریح میزند: «دروغ چرا وقتی وارد این کار شدم به آخرش فکر نمیکردم. حالا نمیخواهم بگویم عارف مسلک شدم و از این حرف ها. از روز اول نگاهم تغییر کرده تا حدودی. این روزها هم راستش خیلی اعصاب میزانی ندارم، چون بازار خراب است! کلا تابستانها مرگ و میر کمتر است، زمستان خوب است! آدمها زمستانها بیشتر میمیرند! باور کنید...»
محمد ادبیات عجیب و غریبی دارد و ازسر شوخ طبعی واژههای تا نخوردهای در آستین دارد مثلا وقتی میخواهد در مورد خاطراتش چیزی بگوید اینطور حرف میزند: «می دانید مرده شسته رُفته زیاد به پستم خورده. اصولا میتهایی که بستگانش دست به جیب هستند یک سرویس شسته رفته به حساب میآیند. سرویسهای عجیب و غریب زیادی داشتم. من مثل بهنام از مرده نمیترسیدم، آنها باید از من میترسیدند! همان سرویس اول، یه متوفی را سه سوته در کاور کردم و ایکی ثانیه رساندمش سردخانه.»
او از شبی میگوید که به دنبال یک قفل آویز، خیابانهای شیراز را با یک میت گز میکرده! «یک شب آدمی به پستم خورد، خیلی عجیب. شیراز قطب پیوند کبد کشور است و عملهای جراحی زیادی در این شهر انجام میشود. به همین خاطر ما برای هر نقطه از کشور مسافر داریم، حتی مسافر خارجی هم داریم. مثلا مسافران افغانستانی. آن شب، مرد میانسالی به پست من خورد که میتش را میخواست به یکی از استانهای کشور ببرد.
آمبولانسهای بین شهری حسابی مجهز هستند، یخچال دار هستند البته از دو سال پیش حتی امبولانسهای شهری هم مجهز شده اند. آن مرد وقتی متوفی را داخل آمبولانس گذاشت به من گفت تو جلو برو ما اسکورتت میکنیم. بعد هنوز از شیراز خارج نشده بودیم که مرا وسط اتوبانی مجبور کرد بیاستم. اصرارداشت کلید قفل یخچال را به او بدهم. به او گفتم باید در مسیر چند دفعه یخچال را چک کنم تا خاموش نشود.
گفت اشکالی ندارد من پشت سرت هستم. به این هم راضی نشد پرسید تو کلید دیگری داری؟! گفتم نه آقا کلید دیگر برای چه؟ خلاصه راضی نشد و ما را در شهر چرخاند کلی دور دور کردیم تا یک قفل نو بخرد و به یخچال بزند تا خیالش راحت شود! معنی این حرکتش را نفهمیدم. وقتی به مقصد رسیدیم متوجه شدم میت، همسر آن مرد بوده و به این خاطر اصرار داشت کلید یخچال دست خودش باشد!»
معلم زبان
محسن زبان خارجه خوانده تا کارشناسی ارشد. او هم از همکاران بهنام و محمد است. جوان تحصیلکرده در بین آنها هنوز زیاد است، اما تمایلی به گفتگو ندارند؛ یا به دلیل اعتراض یا به دلیل ازدواج! مثل محسن که قرار است به زودی داماد شود: «تنها همسر آینده ام از راز من با خبر است. من مشکلی ندارم، اما خودش اصرار دارد خانواده اش فعلا ندانند شغل من چیست. میگوید اگر بویی ببرند عمرا به تو دختر نمیدهند.»
محسن این کار را به صورت موقت انجام میدهد، اما ۵ سالی میشود که نتوانسته شغل بهتری و همتراز در آَمد آن پیدا کند: «معلم خصوصی زبان انگلیسی هم هستم، اما خوب با درآمد تدریس که نمیتوان یک زندگی را چرخاند. با این کار کنار آمده ام، اما اگر کار بهتری پیدا کنم مثل همه آدمها که اگر موقعیت بهتری برای شان فراهم شود شغلم را ترک میکنم.»
این معلم زبان معتقد است هر کسی توفیق ندارد این کار را انجام دهد: «هر کسی حاضر نمیشود وارد این پیشه شود. واقعا توفیق میخواهد. برکت این کار در زندگی ام آمده، اخلاق و رفتارم خیلی تغییر کرده، میدانید آدمهایی که وارد این کار میشوند دو دسته اند: گروهی که فقط به درآمد آن فکرمی کنند و گروهی که نگاه شان به زندگی کاملا عوض میشود و درسهای نابی به واسطه این شغل یاد میگیرند. نکاتی که در هیچ مکتبی تدریس نمیشود.»
تنها چیزی که دراین چند سال برای محسن هنوز جای تعجب دارد، رفتار نزدیکان نسبت به متوفی است: «هر روز برایم تکرار میشود. آدمهایی که بعد از مرگ عزیران شان از آنها میترسند و حتی حاضر نیستند به آن دست بزنند. متوفی همان عزیزی است که از دست رفته، خواهر، برادر، مادر، پدر، همسر و یا فرزند است. برایم سئوال است چرا از او میترسند؟»
هر سه نفر به این سئوال پاسخ میدهند؛ چرا خیلی از مردم از مرده میترسند؟
بهنام میگوید: «به نظرم تصور میکنند مردن یک اتفاق مسری است و اگر او را لمس کنند، مرگ به آنها هم سرایت میکند و آنها هم میمیرند!»
محمد میگوید: «مرگ خوفناک است، مرده ترس ندارد این مرگی که او را در بر گرفته ترسناک است.»
محسن میگوید: «به نظرم سکوت و خاموشی مطلق و ابدی یک آدم ترسناک است. فردی که تا چند لحظه پیش شخصیت و هویت داشته و دارای رفتارها و اخلاقهای خاص بوده، اما یکدقعه با چهرهای جدی، خاموش میشود تا ابد...»
محمد این روزها در سفر شمال است. میگوید با آمبولانس یک مسافر آخرت را به شمال آورده: «هم فال است هم تماشا. تصمیم گرفتم حالا که مسیرم این ور افتاده دو سه روزی بمانم و صفا کنم. همسرم هم آورده ام! او عاشق دریاست.
محسن برای احتیاط مدتی است روزها در دفتر شرکت مینشیند و تلفن جواب میدهد. او فقط شبها متوفی جا به جا میکند: «این روزها درگیر خواستگاری و تحقیقات هستیم، پیشنهاد همسر آینده م این بود که در دفتر بنشینم فعلا تا بعد آرام آرام به خانواده اش حقیقت را بگوید، خدا به خیر کند.»
بهنام هم این روزها آمبولانس شیک و یخچالداری دارد که به صورت VIP متوفیها را به شهرستانها و استانهای دور میبرد. پشت فرمان این آمبولانس لوکس، پسته و تخمه میشکند. مریم هم هر شب از او میپرسد: «چه خبر از کار و بار؟! چند تا مرده امروز بردی؟!»