November 25 2024 - دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳
- RSS
- |
- قیمت خودرو
- |
- عضویت در خبرنامه
- |
- پیوندها و آگهی ها
- |
- آرشیو
- |
- تماس با ما
- |
- درباره ما
- |
- تبلیغات
- |
- استخدام
پس از زنده ماندن از جنگ جهانی دوم و سقوط اتحاد جماهیر شوروی، در میان سایر رویدادهای دشوار، زینیدا ماکیشایوا اکنون با تعدادی از مرغهایش در آخرین مصیبت خود - اشغال شهرش توسط سربازان روسی – زندگی میکند.
به گزارش فرارو، این پیرزن ۸۲ ساله زمانی که تانکهای روسی برای اولین بار در اوایل ماه مارس در بورودیانکا، در شمال غربی کییف پایتخت اوکراین ظاهر شد، چندان متزلزل نشد، اما پس از آنکه موشکهای گردا به خانه او اصابت کردند و مرغداری او را نابود کردند، به شدت غمگین شد.
بر اثر گلوله باران روسیه همسایه زینیدا کشته شد. روال کارهای روزانه او که از اوایل کودکی و زمانی که کار روستایی را شروع کرد، برقرار بود، اما با گلوله باران و حملات موشکی از بین رفت.
ماکیشایوا درباره نحوه رفتار سربازان روسی با او میگوید: ترس به طور کامل احساس من را توصیف نمیکند. احساس میکردم مرده و بی احساس شده ام. بر اثر اصابت موشک همه چیز ویران شد من مرغها را به داخل بردم، چون به چیزی برای خوردن نیاز داشتم. چیزی برای خوردن نداشتم جز سیب زمینی، فقط همین. نه آب است، نه گاز، نه چیزی.
او گفت که نیروهای روسی در سه مرحله وارد شدند که اولین بار خشنترین بود. یک روز چند سرباز وارد خانه شدند و از وی خواستند که در زیرزمین بماند. ماکیشایوا گفت: سرباز روس به من گفت: برو تو زیرزمین، ای عوضی پیر! به آنها گفتم: مرا بکشید، اما نمیروم.
وقتی غذا کمیاب بود، او هنوز تخم مرغهایی برای خوردن داشت. یک پسر و سه نوه وی نیز در مناطق مختلف کشور زندگی میکنند.
از زمانی که بورودیانکا بیش از یک هفته پیش توسط نیروهای اوکراینی بازپس گرفته شد، ماکیشایوا که در جوانی عاشق رقص والس بود، بیش از سه ساعت در روز راه میرود، از کنار ساختمانهای متلاشی شده و تانکهای ویران شده روسی میگذرد تا کمکهای غذایی را که در دسترس است جمعآوری کند.
این پیرزن گفت: الان وضعیت آرامتر است، ما دوباره رادیو داریم. یک ماه بود که چیزی نبود، احساس کری میکردم، هم صحبتی نداشتم، مگر با سگ و گربه ام. الان وقتی رادیو میگوید نیمه شب است، من کمی سنبل الطیب میخورم و تا ساعت ۵ آرام میخوابم. قبلا خیلی بد بود، بسیاری از مردم مردند. ترسناک بود.
ماکیشایوا گفت: آنچه خدا تصمیم میگیرد اتفاق میافتد. من دو جنگ را پشت سر گذاشتم و اکنون این جنگ. دعا میکنم که این جنگ بگذرد و جنگ دیگر برنگردد.