برخلاف چیزی که اکثر ما پیشبینی میکنیم، کسانی که بیش از ۱۰۰ هزار دلار درآمد دارند، از کسانی کمتر از ۲۵ هزار دلار درآمد دارند خوشحالتر نیستند. کسانی که بیشترین درآمدها را دارند، کمترین احساس هدفمندی را در تجربیات خود گزارش کردهاند.
در این باره که چطور باید زندگیهایمان را زندگی کنیم، حکایت بسیار است. از ما انتظار میرود که بلندپرواز باشیم؛ که بخواهیم ثروتمند، موفق و تحصیلکرده باشیم؛ که ازدواج کنیم، یک عشق در زندگی داشته باشیم و بچهدار شویم. این روایتهای اجتماعی با ارایۀ رهنمودهایی برای رفتار میتوانند زندگی ما را سادهتر کنند و گهگاه باعث شوند که شادتر هم باشیم. اما آنها در نهایت، داستان هستند و داستانهایی که هنگام ساخته شدن، انسان امروزی را مدنظر نداشتهاند. به این ترتیب، بسیاری از این داستانها در نهایت نوعی ناهنجاری اجتماعی ایجاد میکنند، که برخلاف وعده، بیش از آنکه خیر داشته باشند، ضرر دارند.
به گزارش فرادید به نقل از گاردین؛ از آنجایی که داریم راجع به داستانها صحبت میکنیم، بگذارید با تجربۀ خودم شروع کنم. داستان من، داستان بچهای از طبقۀ کارگر است که استاد دانشگاه شد و از او انتظار میرود تا رفتارش را طبق یک روایت (مضر) پیرامون اینکه دانشگاهیان چطور باید رفتار کنند، تنظیم کند. چند سال پیش، در یک مباحثۀ کارشناسی در موضوع «احساس در مقابل منطق» حضور داشتم. وقتی که برای غذا خوردن میرفتم، مردی پنجاهوجند ساله سراغم آمد. مکالمۀ ما از این شروع شد که گفت: کتاب اول من «خوشبختی با برنامه» را دوست داشته است؛ و سپس پرسید: «اما چرا باید نقش قهرمان را بازی کنی؟ تو این کار را در کتابت میکنی، و ببین الان هم همینطور هستی.»
در حالت عادی، از هر نوع قهرمانی بودن استقبال میکنم، در چنین شرایطی، احساس بیشعور بودن به من دست داد. این مرد ادامه داد و شروع به نصیحت من کرد که «وقتی به سطح خاصی میرسی، باید رفتارت را عوض کنی.» به من گفت که نباید فحش بدهم: گویا در آن مباحثه چند باری از الفاظ ظاهراً زشت استفاده کرده بودم. چرا نباید فحش بدهم؟ شاید، چون نشانهای از دایرۀ لغات محدود یا هوش پایین است، هر چند که تا به حال هیچ ارتباطی میان اینها پیدا نشده است.
فحش دادن تنها زمانی مضر است که به روشی تهاجمی و تحقیرآمیز استفاده شود، نه زمانی که هیجان و تاکید خود را نشان میدهیم. در چنین شرایط، به گواه شواهد، بیش از آنکه مضر باشد خوب است، بنابراین این نظر فحش دادن بد است، احمقانه است.
از داستان پرت افتادیم. این آقا اصرار داشت که به خاطر نقشم به عنوان استاد مدرسۀ اقتصاد و علوم سیاسی لندن، باید الگوی «بهتری» برای آنهای که نگاهشان به من است، ترسیم کنم. بدین ترتیب، او روایت اجتماعیای را دستمایه قرار میداد که بار رفتار کردن به شکلی خاص به خاطر شغل طبقه متوسطیام را بر دوشم قرار میداد.
این روایت اجتماعی و امثال آن، به گسترۀ نسلها در معرض تغییر بوده است. این روایتهای اجتماعی به واسطۀ ساختارهای قدرت، قوانین فرهنگی، خانوادهها، رسانهها، طرز عمل تاریخی و حتی مزیت تکاملی، شکل گرفتهاند. این روایتهای در کنار اینکه برخی از امیال ذاتی ما را ارضا میکنند، قواعد فکری و عملیای را تدوین کردهاند که کنکاش در جهان پیچیده را سادهتر میکند.
رفتار و واکنش او تنها یکی از راههایی را که این داستانها میتوانند برای ما و اطرفیان مضر باشند را نشان میدهد. آنها بدل به چیزی میشوند که من نامشان را تلههای روایتی میگذارم و در کنار هم افسانۀ زندگی بینقص را تشکیل میدهند.
داستانها پیرامون ثروت و موفقیت، به خصوص، روایتهای اجتماعیای هستند که گویا تمامی ندارند. حال، احتمالاً بدیهی است که نبود هر یک از این دو میتواند موجب اضطراب و درماندگی شود. من غیر این را نمیگویم. با این حال آن طور که از این روایات برمیآید، فرقی نمیکنم چقدر از هر کدام را داشته باشیم، انتظاری که از ما میرود این است که به دنبال بیشتر باشیم.
فرض این است که با پول بیشتر و نشانههای بیشتر موفقیت، خوشبختی بیشتر و بیشتر میشود. این تله از این حقیقت میآید که حس خوشبختیای که از چسبیدن به این روایتها به فرد دست میدهد، هر چه از نردبان بالاتر روید کوچکتر میشود و در نهایت میتواند جهت معکوس پیدا کند. برای خوشحالتر بودن باید از فرهنگ «بیشتر لطفاً» بگذریم و به فرهنگ «فقط به قدر کفایت» برسیم.
بر طبق گزارش ادارۀ ملی آمار انگلستان حدود ۱ درصد از ما بدبخت هستیم. اگر آمار را تعمیم دهیم میشود حدود نیم میلیون نفر از بریتانیاییها. درآمد کم از عواملی است که شانس اینکه جزو ۱ درصد بدبختها باشیم را افزایش میدهند. با بالا رفتن درآمد، قانون بازده نزولی سر و کلهاش پیدا میشود. وقتی که نیازهای ضروری شما مرتفع شود، میل شما برای اینکه مقدار بیشتر و بیشتری پول داشته باشید، باعث میشود که میزان بازگشت خوشحالی به شما کمتر و کمتر شود.
به طریق اولی، «بررسی استفاده از زمان در آمریکا» که به تحلیلگران امکان میدهد تا میزان ارتباط خوشحالی را به طیفی از فعالیتهای روزانه تخمین بزنند، نشان داد که افزای درآمد در دهکهای پایین موجب بالاتر رفتن میزان خوشحالی میشود، اما با درآمدهای بالاتر کاهش میآید.
برخلاف چیزی که اکثر ما پیشبینی میکنیم، کسانی که بیش از ۱۰۰ هزار دلار درآمد دارند، از کسانی کمتر از ۲۵ هزار دلار درآمد دارند خوشحالتر نیستند. کسانی که بیشترین درآمدها را دارند، کمترین احساس هدفمندی را در تجربیات خود گزارش کردهاند. شاید «داشتن همه چیز» باعث میشود تا کاری که انجام میدهیم برایمان از معنا تهیتر باشد.
از دادهها برمیآید که ثروتمند بودن باعث میشود تا زمان و توجه به سوی فعالیتهایی که منجر به کسب ثروت بیشتر میشوند، نظیر بیشتر کار کردن و بیشتر در مسیر کار بودن، سوق داده شود، و از فعالیتهایی که باعث تولید خوشحالی بیشتر میشوند، نظیر بیرون رفتن و با خانواده و دوستان بودن، منحرف شود.
این گسست میان تصوری که ما داریم از تاثیر بزرگی که افزایش ثروت بر خوشبختی دارد و تاثیر کوچکی که در واقع تجربه میکنیم، چیزهای زیادی را در رابطه با تلۀ روایتی تلاش برای رسیدن به ثروت، روشن میکند. اما اغلب مردم، از جمله آنهایی که درآمد بالای ۵۰۰۰۰ پوند دارند، حقیقتاً بر این باورند که بدبختی و درماندگی با درآمد بیشتر، به کمتر شدن ادامه میدهد؛ و اغلب مردم، بدون توجه به درآمدشان، هر چقدر هم که در آمدشان از حد متوسط بالا و بالاتر رود، به دنبال بالاتر بردنش هستند. این یک اعتیاد است.
اگر هشتتان گره نهتان نیست، پیشنهاد میکنم تا جلوی این روایت اجتماعی را که شما را تشویق به پول درآوردن بیشتر و بیشتر میکند، بگیرید. وقت و تلاشتان به این اختصاص دهید که در حد توانتان به کسانی در تامین نیازهای زندگیشان دچار مشکلند و حمایت مالی نیاز دارند، کمک کنید تا بتوانند هزینههای زندگیشان بپردازند (کمک کردن به دیگران برای احساس خوشحالی خودمان عالی است).
داشتن رویکرد فقط به قدر کفایت به ثروت، با خواستههایی که تعهدهای خانوادگی، به خصوص با بزرگتر شدن خانواده، و انتظارات اجتماعی از ما طلب میکنند، دشوارتر میشوند. رسانههای اجتماعی به خصوص، خودنمایی را چنان ساده کرده که در مخیلۀ هیچکس نمیگنجید. حتی در نبود بمباران همیشگی برای رسیدن به ثروت بیشتر، رویکرد «فقط به قدر کفایت» ضدروایتی ضعیف در مقابل «به دنبال بیشتر باش» به نظر میرسد.
اما حتی اگر پذیرفتن اینکه به قدر کافی ثروت دارید، کسلکننده به نظر برسد، باید بپذیرید که شدیداً رهاییبخش است. وقتی که برای فراهم کردن چیزهای اساسیای که در زندگی میخواهید پول کافی داشته باشید، میتوانید از نگرانی همیشگی دست بردارید.
تمرکز بر ثروتمند بودن همچنین منتج به این میشود که دیگرانی را که با همان که دارند خوشحالند را بد قضاوت کنیم- ممکن است آنها را تنبل و بی هدف بنامیم- و بدین ترتیب وضع موجود را که در آن آدمهای بیشتری با آنچه که دارند احساس بدبختی میکنند را استمرار بخشیم و تقویت کنیم؛ بنابراین وقتی دیگران میگویند که همانطور که هستند خوشحالند، باید از قضاوت کردن آنها به عنوان تنبل، بیانگیزه و کوتاهبین اجتناب کنیم.
روایت به دنبال ثروت بودن، به دنبال خجالتزده کردن کسانی است که پول بیشتر نمیخواهند. در عوض بیایید کسانی را که انتخاب میکنند تا وقت و تلاششان را صرف اهدافی که ارزش اجتماعی کنند بستاییم، نه اینکه به این خاطر که بدنبال جمع کردن ثروت شخصی بیشتر نیستند، آنها را زیر سوال ببریم.
میل به ثروت، حقیقتاً پیامدهای سنگین و گستردهای دارد. معمولاً معنایش مصرف بیش از حد کالاهاست که منجر به افزایش تولید گازهای گلخانهای و استفادۀ غیرضروری از زمین، مواد و آب میشود. پول خرج کردن برای کالاهایی که به راحتی جایگزین میشوند، یعنی تولید بیشتر و ضایعات بیشتر که هر دو پیامدهای سنگینی برای محیط زیست در پی دارند.
اگر پدر یا مادر باشید، تقویت این روایت که یک مقدار پول کافی است، میتواند به فرزندان کمک کند تا از سنین پایین یاد بگیرند، لازم نیست حتماً برای خوشحال بودن، بیوقفه دنبال پول باشند. اگر یک سیاستگذار هستید، شاید به جای اینکه لیست پردرآمدترینها را منتشر کنید، بهتر باشد که لیست کسانی که بیشترین مالیات را میدهند منتشر کنید.
وقتی که در گوگل «ثروتمندترین شخص جهان» را سرچ کردم، جوابش بلافاصله آمد. اما وقتی که «کسی که در جهان بیشترین مالیات را میدهد»، اطلاعاتی که برایم آمد راجع به این بود که چه کشورهایی بیشتری نرخ مالیات را دارند. وقتی میدانیم که ما ذاتاً اهل رقابت و مقایسه هستیم، چرا از این امر برای نوشتن روایتهای اجتماعیای که همه بتوانیم از آن بهره ببریم استفاده نمیکنیم.
وقتی که به روایت موفقیت میرسیم، اولین جایی که باید تیک بخورد، شغل است. اما فراتر از داشتن شغل - هر شغلی - یکی از پرمصرفترین شاخصهای سنجش موفقیت داشتن شغل خوب، و خوب بودن در مسیر شغلی است. در کتاب موفقیت با برنامه، این داستان را نقل کرده بودم: چند هفتۀ پیش، با یکی از بهترین روستانم که مدت زیادی است میشناسمش، برای شام بیرون رفتیم. او برای یک شرکت رسانهای معتبر کار میکند و کل شب را داشت راجع به اینکه چقدر شغلش درمانده است، صحبت میکرد؛ او از رییسش، همکارانش و مسیر رفت و آمدش شاکی بود. در پایان شام، و بدون ذرهای طعنه، گفت: «البته من عاشق کار کردن در مدیالند هستم.»
این داستان، تناقض بسیار شایع میان روایت اجتماعی از موفقیت، که به جایگاه و شناختهشده بودن در یک شغل بها میدهد، و تجربیات شخصی از خوشحالی از شغل را به خوبی نشان میدهد. دوست من در کارش اعصابخوردی و بیهدفی را تجربه میکرد، اما روایتی که از شغلش داشت، کاملاً بیربط به تجربهاش بود. شغلی که ما را درمانده و بدبخت میکند، شغل خوبی نیست، اما میتوانیم با این حرف که جایگاه بالایی دارد خود را راضی کنیم. مدیالند جایی است که دوست من همیشه میخواست در آن کار کند، والدینش به او افتخار میکردند، و دوستانش قدری به او حسادت میکردند. بنابراین، روایتی که او برای خودش ایجاد کرده، از یک روایت اجتماعی گستردهتر از جایگاه نشئت میگیرد.
از روایت اجتماعی پیرامون جایگاه اینطور بر میآید که وکیل بودن نسبت به گلفروش بودن، شغل «بهتری» است. دومی جایگاه اقتصادی ندارد و دیگری از این لحاظ جایگاه بالایی دارد. اما داستان مدیالند، به ما شکل دیگری را که یک شغل میتواند از شغلی دیگر بهتر باشد را به ما گوشز میکند: اینکه، هر روز کسی را که انجامش میدهد چقدر خوشحال میکند؛ و اینجاست که به نظر میرسد گلفروشها شغل بهتری از وکلا دارند، چرا که ۸۷ درصد از گلفروشها میگویند که خوشحالند و این موضوع در مورد ۶۴ درصد وکلا صدق میکند.
از دادههای تازهتر اینطور برمیآید که مشاغلی که از دیرباز موفق خوانده شدهاند، جایی نیستند که خوشحالترین کارکنان را در آنها پیدا میکنید. در سال ۲۰۱۴، انستیتوی لگاتوم گزارشی منتشر کرد که به اینکه کدام گروههای شغلی بیشترین درآمد را دارند و کدامها بالاترین رضایت از زندگی را. همانطور که قابل پیشبینی بود، مدیران عامل و دیگر کارکنان ارشد بیشترین درآمد را داشتند، اما بیش از منشیهایشان که مسلماً حقوق بسیار کمتری میگیرند، رضایت از زندگی نداشتند. برخی از دیگر مشاغلی که شاغلانش بیش از آنکه حساب بانکیشان ممکن است نشان دهد، خوشحال بودند، روحانیان، کشاورزان و مربیان ورزشی بودند.
ممکن است اینطور باشد که کسانی که مشاغلی نظیر گلفروشی یا ورزش را انتخاب میکنند، در وهلۀ اول از کسی که سراغ رشتۀ حقوق میرود، خوشحالتر هستند. ما نیاز به تحقیقات بیشتری داریم تا بیشتر در این باره بفهمیم. احتمالاً طبق انتظار، بسیاری از آنهایی که مشاغلی نظیر وکالت را انتخاب میکنند، بیشتر به اینکه دیگران چه فکری راجعشان میکنند اهمیت میدهند تا کسانی که مشاغلی مثل یک گلفروش ساده را انتخاب میکنند.
با این حال، جنبههایی در مشاغلی نظیر گلفروشی هست که بیشتر احتمال دارد نسبت به کار کردن در یک موسسه حقوقی تولید خوشحالی کند. از جملۀ این جوانب میتواند کار کردن با طبیعت، مرتباً دیدن ثمرۀ تلاش خود، و بودن با کسانی که میخواهند با شما باشند و این احساس که بر میزان کارتان اختیار دارید، شود. بیش از چهار نفر از هر پنج گلفروش، گفتهاند که میتوانند هر روز از مهارتشان استفاده کنند که باعث میشود احساس خوشحالی کنند. تمرکز کردن بر تجربیات روزانۀ شغلی که انتخاب کردهایم، میتواند به ما کمک کند تا دچار رنج غیرضروری و بیهدفی که اغلب با چسبیدن به این روایت که شغل خوب چه شکلی است را همراهی میکند، نشویم.
روایت موفقیت، نه تنها اینکه چه شغلی داریم بلکه این را که چه زمانی را صرف کار کردن میکنیم هم شامل میشود. از روایت اینطور برمیآید که ما باید ساعتهای بیشتر و بیشتری کار کنیم تا ثروتمندتر و موفقتر باشیم. به نظر میرسد، وقتی که درآمدمان زیاد میشود، دلمشغولیمان نسبت به درآمدی که وقتهایی که کار نمیکنیم از دست میرود بیشتر میشود؛ و بنابراین بیشتر کار میکنیم تا از ارزش افزایشیافتۀ وقتمان، بیشتر پول در آوریم.
زمان یعنی پول. علاوه بر این، ثابت شده که نگاه کردن به زمان به مثابه پول، باعث میشود تا از فعالیتهای اوقات فراغتمان لذت کمتری ببریم. تعجبی ندارد که خوشحالی روزانه برای کسانی که درآمدهای بالا دارند به نسبت آنهایی که درآمدهای متوسط دارند کمتر است. وقتی همۀ وقتتان را صرف پولدار شدن بکنید، زمان چندانی برای لذت بردن باقی نمیماند.
با نگاهی دوباره به (ATUS) میبینیم که خوشبختی و احساس هدفمندی هر دو در میان افرادی که بین ۲۱ تا ۳۰ ساعت در هفته کار میکنند، از همه بیشتر است و هر چه ساعات کار از آن فراتر میرود، احساس بدبختی پیوسته افزایش مییابد. این نتایج در میان هر دو جنس مشترک است.
بسیاری از افراد البته انتخاب میکنند که ساعات بیشتری کار کنند. آنها آنقدر عاشق کارشان هستند که دوست دارند تا جای ممکن وقتشان را صرف کارشان کنند. من خودم این حس را در مقاطعی از شغلم داشتهام و بیشتر وقتی این حس را داشتهام که روی کتابهایم کار میکردم و میدانم که بسیاری از همکارانم نیز چنین حسی داشتهاند. اما این وضعیت بسیار نادر است و قرار گرفتن در آن، حاصل خوشاقبالی زیاد است.
اما بسیاری از مردم انتخاب میکنند که ساعات زیادی کار کنند، چون که روایت اجتماعی زیاد کار کردن، بسیار متقاعدکننده است. اکثر اضافهکارهای بدون حقوق (و بعضی از اضافهکارهای با حقوق) به خاطر میل به پیشرفت کاری است، نه لذت یا هدفی که از این ساعتهای کاری حاصل میشود.
انتظار ساعات کاری طولانی، در برخی از مشاغل گوناگون از بانکداری، تبلیغات و حقوق گرفته تا آموزش دیگر خدمات عمومی و همچنین مشاغل کم درآمد هنری، شیوع دارد. فشار زیادی روی کارکنان وجود دارد که اولین نفری که میآید و آخرین نفری که میرود باشند، و بنابراین همه زودتر میآیند و دیرتر میروند.
وقتی به روایتهای اجتماعی پیرامون عشق و ازدواج میرسیم، تلههای روایتی همه جا هستند. به داستانهایی که در کودکی وقت خواب برایتان گفتهاند فکر کنید و شرط میبندم چیزی نظیر این را شنیدهاید: «.. و عاشق شدند، و ازدواج کردند و برای همیشه با خوشبختی زندگی کردند.» این پایانهای خوش خیالی، در ناخودآگاه بزرگسالی ما ریشه میدوانند. اکثریت بزرگی از ما ازدواج را بخشی از سبک زندگی ایدهآل خود گزارش میکنیم و اغلب این ترجیح خود را به دیگران نیز القا میکنیم. یک مجرد چهل ساله ناکام است و یا هنوز «یک نفر» خودش را پیدا نکرده است: انگار که همۀ ما باید ازدواج کنیم و برای همۀ ما آن «یک نفر» وجود دارد.
این موضوع عمداً به شکل مفرط خوشبینانه است. هر ارتباطی بیش از آنکه احتمال داشته باشد منجر به زندگی خوشبخت شود، احتمال دارد که تمام شود. از هر پنج ازدواج در انگلستان، دو تا به طلاق میانجامند. ما باید با این احتمالات کنار بیاییم. ما انتظار داریم که عشق آتشین فقط لذتآفرین باشد (در حالیکه در حقیقت میتواند بسیار مضر باشد) و تا ابد دوام بیاورد (در حالیکه برای اغلب ما در مدت حدود یکسال از تاب میافتد)، و از همسرمان انتظار داریم که همۀ نیازهایمان را برآورده کند (که هیچ انسانی از پسش برنمیآید). با توجه به این پیشزمینه، استر پرل، روانپزشکی که کتابهای بسیاری در رابطه با ازدواج دارد، میپرسد: «آیا اینکه بسیاری از روابط زیر بار همۀ اینها فرومیپاشند، تعجبی دارد؟»
وقتی که یک رابطه تمام میشود، به خصوص روابط بلندمدت، بسیاری میگویند که چه حیف یا وقتم هدر رفت. اما اگر در بخش زیادی از آن رابطه، هر دو نفر خوشحال بوده باشند، چطور میتوان گفت که حیف بوده یا وقت تلف کردن بوده است؟ جدایی به احتمال بسیار زیاد بیشتر به نفع اهداف درازمدت هر دو طرف خواهد بود. چند بار شده که خودتان بدانید که الان با کسی هستید که بدتر از شریک قبلیتان است؟ ما موجودات بسیار تطبیقپذیری هستیم که در کنار آمدن خوب عمل میکنیم. بنابراین، وقتی که تردید دارید، بهتر است تمامش کنید. نگذارید روایت غالب شما را گول بزند تا نقطهای که برایتان بهتر است رابطه را ترک کنید، بگذرید.
ولی طلاق به بچههای زوجهایی که جدا میشوند آُسیب میزند، مگر نه؟ خوب بله، تا حدی. پژوهشگران دانشگاه ویرجینیا نشان دادهاند که بچههای والدین طلاق گرفته احساسات منفیای را، نظیر اضطراب، شوک و خشم را در کوتاهمدت تجربه میکنند:، اما برای بخش اعظم این کودکان، این احساسات در عرض چند سال پس از طلاق والدینشان، از بین میرود. آنهایی که در روابط با درگیری شدید به دنیا میآیند، در بزرگسالی، اگر والدینشان از هم جدا شده باشند، به نسبت کسانی که والدینشان با هم ماندهاند، خود را خوشحالتر میدانند.
پس در مجموع، بهتر از فرزند والدین طلاقگرفته باشید تا اینکه فرزند والدینی باشید که با هم ماندهاند و کلی جر و بحث میکنند. روایت اجتماعی با هم ماندن به خاطر بچهها، احتمالاً بیش از پذیرفتن اینکه رابطهای به خطا رفته و به شکلی که خوشبختی کودکان حفظ شود آن را رها کردن، به بچهها آسیب میرساند. شاید باید شروع کنیم تا همچون برای ازدواج، برای طلاق نیز تبریک بگوییم.
تصمیمگیران بسیاری هستند که میتوانند رسیدگی به دامهای روایتی دربارۀ عشق و ازدواج را شورع کنند. والدین میتوانند نسبت به خطر قصۀ پریانی که میگوید عشق همیشه به معنی خوشبختی همیشگی است، هشدار دهند. نتیجۀ این امر این است که وقتی کسی از یک ازدواج ناموفق خارج شد، به حمایت روانی، مالی و سلامتی کمتری نیاز پیدا خواهد کرد.
مدارس میتوانند آموزشهای بیشتری در زمینۀ حقیقت عشق به نوجوانان بدهند: این که باید انتظار افول اشتیاق آتشین را داشته باشید، شورع خوبی است. این به جوانان کمک خواهد کرد تا مهگرفتگیای که روایتهای اجتماعی ایجاد کردهاند را کنار بزنند و انتخابهای آگاهانهتری داشته باشند.
نظام حقوقی نیز بایستی در مورد برخورد با ازدواج و طلاق و رفاه فرزندانی که تحت تاثیر هر دوی اینها قرار میگیرند، فکر بیشتری بکند.
شنا کردن بر خلاف جریان روایتهای اجتماعی ممکن است چالشانگیز باشد. همانطور که پیشتر گفتم، نقش قدرتمند رسانههای اجتماعی نیز میتواند این کار را دشوارتر کند. این رسانهها در مجموع اهمیت دستاورد بر اساس روایتهای اصلی را پررنگ و در نتیجه بزرگ میکنند.
مهم است که بدانیم، مسئله رسانههای اجتماعی نیستند، مسئله این است که نمیدانیم چطور مصرفمان را کنترل کنیم؛ و همهاش هم منفی نیست: رسانههای اجتماعی میتوانند بستری برای تشکیل و تقویت گروههایی که ضد روایات غالب عمل میکنند، باشند. شما در این رسانههای میتوانید گروهی همچون Becoming Minimalist را پیدا کنید که ۸۰۰۰۰۰ عضو دارد و به صورت فعال از کمتر خرج کردن حمایت کرده و بر زندگی خودکفا تاکید میکند. چنین حرکتهایی، ضدجریانهای زیبایی علیه روایتهای غالب هستند.